یادداشت های یه آسمونی
پی رنگی گشتم تا بجویم غم سنگین تو را کوبه ی رنگ به ادراک فضا چنگی زد و صدایی آمد در منزلگه خود را بگشودم بر تنهایی رنگ من ولی باز نگه کردم در او تا بیابم رنگ غم در چهره اش او ولی آرام و ناز خیره شد در چشم پر افسون من لیک من نیافتم در چهره اش رنگی ز غم اما او سرشار بود از رنگ بهار سرشار از سودای عشق رنگی که او دارد کنون بی رنگی است او گذارد تا ببینی عشق را با هر رنگی که مشتاقی سختی را با خاکستری شادی را با صورتی پرسش را با رنگ کبود عشق را با آبی سوز و ساز معشوق را با رنگ سرخ عطش دیدن یار را با رنگ بهار انتظار با رنگی به اندازه شوق دوری را با رنگ فغان مهربانی را با سبز دوستی ها هم سبز پاییز را با سبز زمستان هم سبز و تابستان را سرخ و بهار پر از هر رنگی در میان این همه رنگ زمان را یافتم من نقره ای و عشق را آبی مثل آسمان ذهن من مثل آسمان ذهن تو با همان حجم و فسون با همان راز و قرار و کنون با رنگ کبود...می پرسم ز تو ای دوست رنگ عشق را؟؟؟؟؟ و شبی دیگر در هوایی که پر از بی تو بودن است و رویایی در هوای تو. و نم نم باران که صلابت نگاهت را به خاطر می آورد و نسیمی که با الهه سکوت همراه است نوای آمدنت را کسی جز من نتوان شنید. هر چند صدای قدمهایت کمی دیر و سنگین می آید به گوشم ولی هنوز شعر بلند لالاییت را از یاد نبرده ام و هر شب آن را برای خواب تنهاییم می خوانم...... یادم می آید کودکیهایم را و در آن موقع بود عشق را فهمیدم خوب یادم می آید در موسم آواز کلاغ نیلوفر تنهایی خود را -در سبزترین فصل حیات- به تنم پیچیدم لیک در حوصله ی امروز و اطاقی که در آن جز صدای اکسیر سکوت هر چیزب بی معنی است اما پنجره ای دارد که از آن سایه ی دوست می تابد.......... رسم دنیاست.........جدایی. سلامی پر احساس و جوابی پر از دلهره و نگاهی عشقانه و همان جمله معروف: هزار عهد کردند خوبان یکی وفا نکند و همان رسم معروف : بی وفایی. هوایی ابری غروبی دلتنگ خانه ای خالی وباز هم حضور تلخ جای خالی تو. آمدنت زیبا و رفتنت زیباتر و جوابت بی دلیل. و بی تو روزهایم تاریک شبهایم بی مهتاب و زندگی بی معنا. خواستم فراموشت کنم دیدم قصه ام بی پایان وتنفس نا ممکن. و بعد از تو صدایم گرفته و اشکهایم بی پایان وهنوز هم چشم به گریه را دوست دارم. از همه ی خطوط جهان دو خط را به یادگار نگه داشته ام: خانم ها مثل رادیو هستند : هر چی می خواهند می گویند ولی هر چه بگویی نمی شنوند. خانم ها مثل شبکه اینترنت هستند : از هر موضوعی یک فایل اطلاعاتی دارند. خانم هامثل چسب دوقلو هستند : اگر دستشان با گوشی تلفن مخلوط شد, دیگر باید سیم را برید. خانم ها مثل موتور گازی هستند : پر سر و صدا , کم سرعت , کم طاقت خانم ها مثل رعد و برق هستند : اول برق چشمهاشون می رسه , بعد رعد صداشون. خانم ها مثل لیمو شیرین هستند : اول شیرین و بعد تلخ می شوند. خانم ها مثل موبایل هستند : هر وقت کاری مهم پیش می آید در دسترس نیستند. خانم ها مثل گچ هستند : اگر چند دقیقه مدارا کنید آنچنان سخت می شوند که هیچ شکلی نمی گیرند. خانم ها مثل کنتو ر برق هستند : هر از چند سالی یکبار سن آنها صفر می شود. خانم مثل فلزیاب هستند : هرگاه از نزدیکی طلافروشی رد می شوند عکس العمل نشان می دهند. خانم ها خیلی زرنگ هستند : آنقدر جنگیدند تا جایزه صلح را گرفتند. پسرا درسته یا نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ پشت دریا شهری است پشت دریا شهری است که در آن پنجره ای نیست تجلی ای نیست که در آن عاشق و معشوق ز دیدار هم آزرده دل اند پشت دریا شهری است که در آن بلبلکان در قفس اند بیمارند جای کرکس که درون قفس بلبل نیست پشت دریا شهری است که در آن مهرو محبت مرده که درآن بیشه ی عشقی است تهی تهی از عاشقی و راز و نیاز پشت دریا شهری است که در آنجا انسان می خورد خون برادر به شرنگ با نیرنگ پشت دریا شهری است قایقی باید ساخت دور باید شد از اینجا و از آن شهر غریب واز آن شهر غریب دور باید شد دوووووور .
راه آمدنت
خط افق... آن جا که تو آسمان را برای من به زمین دوخته بودی.
خط کنار لبهایت... آن جا که من زندگی را به خنده تو سنجاق کرده بودم.
...
عشق من سایه ای بیش نبود.
تو در برابرم ایستادی
و همه جا تاریک شد.
...
کاش نامنت را بر قلوه سنگی نوشته بودم تا حالا در جیب بالاپوشم می گذاشتم و تا کنار زنده رود قدمی می زدم...
اما نامت را بر باد نوشتم و حالا جهان از غوغای توفان و دستهای من در خالی جیب هایم می لرزند.
...
اکنون می پندارم عشق تو خود مرگ بود در کالبد زندگی.
آمد و مرا به خود خواند و در خود فرو برد و رفت.
حالا من در مرگی به درازنای زندگیم مرده ام.
پشت هیچستانم
پشت هیچستان جاییست
پشت هیچستان رگهای هوا ،پر قاصدهایی است
که خبر می آرند، از گل واشده دورترین بوته خاک
روی شن ها هم ،
نقش سم اسبان سواران ظریفیست که صبح
به سر تپه معراج شقایق رفتند
پشت هیچستان ، چتر خواهش باز است :
تا نسیم عطشی در بن برگی بدود ،
زنگ باران به صدا می آید
آدم اینجا تنهاست
و در این تنهایی ، سایه نارونی تا ابدیت جاریست
به سراغ من اگر می آیید ،
نرم و آهسته بیایید ، مبادا که ترک بردارد
چینی نازک تنهایی من ...