یادداشت های یه آسمونی
وقتی تو نیستی چونانکه بایدند نه بایدها... مثل همیشه آخر حرفم وحرف آخرم را عمری است لبخندهای لاغر خود را دردل ذخیره می کنم: باشد برای روز مبادا! اما در صفحه های تقویم روزی به نام روز مبادا نیست آن روز هرچه باشد روزی شبیه دیروز روزی شبیه فردا روزی درستمثل همین روزهای ماست اما کسی چه می داند؟ شاید امروزنیز روزمبادا باشد! وقتی تونیستی نه هست های ما چوانکه بایدند نه بایدها... هرروز بی تو روز مباداست! برای تولد او که نمی دانم کیست اما قلبم گواهی مهرش را میدهد و روحم گواهی حقانیتش را برای تولد او که نمی دانم کیست اما می دانم با تمام وجود که حضور دارد و روزی حضورش را آشکارتر از این نیز میکند می آید تا بوسه خدا باشد برگونه هر مظلومی هر رنج دیده ای شاید کلیشه ای شد اما به همین راحتی است...
نه هست های ما
با بغض می خورم
عابد چشم سخنگوی توام
من در این تاریکی
من در این تیره شب جانفرسا
زائر ظلمت گیسوی توام
گیسوان تو پریشانتر از اندیشه ی من
گیسوان تو شب بی پایان
جنگل عطرآلود
شکن گیسوی تو
موج دریای خیال
کاش با زورق اندیشه شبی
از شط گیسوی مواج تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم
کاش بر این شط مواج سیاه
همه ی عمر سفر می کردم
من هنوز از اثر عطر نفسهای تو سرشار سرور
گیسوان تو در اندیشه ی من
گرم رقصی موزون
کاشکی پنجه ی من
در شب گیسوی پر پیچ تو راهی می جست
چشم من چشمه ی زاینده ی اشک
گونه ام بستر رود
کاشکی همچو حبابی بر آب
در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود...
گزیده ای از قصیده آبی خکستری سیاه
واقعا دوستت دارم
گرچه شاید گاهی
چنین به نظر نرسد
گاه شاید به نظررسد
که عاشق تو نیستم
گاه شاید به نظر رسد
که حتی دوستت هم ندارم
ولی درست در همین زمان هااست
که باید بیش از همیشه
مرا درک کنی
چون در همین زمان هاست
که بیش از همیشه عاشق تو هستم
ولی احساساتم جریحه دار شده است
با این که نمی خواهم
می بینم که نسبت به تو
سرد و بی تفاوتم
درست در همین زمان هاست که می بینم
بیان احساساتم برایم خیلی دشوار می شود
اغلب کرده تو ؛که احساسات مرا جریحه دار کرده است
بسیار کوچک است
ولی آن گاه که کسی را دوست داری
آن سان که من تو را دوست داری
هرکاهی ؛کوهی می شود
و پیش از هر چیزی این به ذهنم می رسد
که دوستم نداری
خواهش می کنم با من صبور باش
می خواهم با احساساتم
صادق تر باشم
و می کوشم که این چنین حساس نباشم
ولی با این همه
فکر می کنم که باید کاملا اطمینان داشته باشی
که همیشه
از همه راههای ممکن
عاشق تو هستم
دلم تنها تو را دارد ولی با او نمی مانی
تمام سعی تو کتمان عشقت بود در حالی
که از چشمان مستت خوانده بودم راز پنهانی
فقط یک لحظه آری با نگاهی اتفاق افتاد
چرا عاقل کند کاری که بازآرد پشیمانی؟
چه کنم؟ که هست اینها گل خیرآشنایی
همه شب نهادهام سر، چوسگان، بر آستانت
که رقیب در نیاید به بهانهی گدایی
مژهها و چشم یارم به نظرچنان نماید
که میان سنبلستان چرد آهوی ختایی
در گلستان چشمم ز چه روهمیشه باز است؟
به امید آنکه شاید تو به چشم من درآیی
سر برگ گل ندارم، به چه رو روم به گلشن؟
که شنیدهام ز گلها همه بوی بیوفایی
به کدام مذهب این به کدام ملت است این؟
که کشند عاشقی را، که توعاشقم چرایی؟
به طواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادند
که برون در چه کردی؟ که درون خانه آیی؟
به قمار خانه رفتم، همه پاکباز دیدم
چو به صومعه رسیدم همه زاهدریایی
در دیر میزدم من، که یکی زدر در آمد
که : درآ، درآ، عراقی، که توهم از آن مایی
خورشید چند برابر می شود و روز را روشن می کند!
بیدار شو
با قلب و سر رنگین خود
بد شگونی شب را بگیر
تو را نگاه می کنم و همه چیز عریان می شود
زورق ها در آب های کم عمقند...
خلاصه کنم:دریا بی عشق سرد است!
جهان این گونه آغاز می شود:
موج ها گهواره ی آسمان را می جنبانند
(تو در میان ملافه ها جا به جا می شوی
وخواب را فرا می خوانی)
بیدار شو تا از پی ات روان شوم
تنم بی تاب تعقیب توست!
می خواهم عمرم را با عشق تو سر کنم
از دروازه ی سپیده تا دریچه ی شب
می خواهم با بیداریِ تو رویا ببینم!