وحید - یادداشت های یه آسمونی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یادداشت های یه آسمونی

آنی تو که کز نام تو می بارد عشق

 وز نامه و پیغام تو می بارد عشق

عاشق شود هر کس که به کویت گذرد

 گویی ز در و بام تو می بارد عشقش


نوشته شده در شنبه 86/12/11ساعت 12:56 صبح توسط وحید نظرات ( ) | |


  خدایا تو چنانی که من دوست دارم، مرا چنان کن که خود دوست داری
نوشته شده در شنبه 86/12/11ساعت 12:55 صبح توسط وحید نظرات ( ) | |


 

دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود؛ فریب می فروخت.

مردم دورش جمع شده بودند، هیاهو می کردند و هول می زدند و بیشتر می خواستند.

توی بساطش همه چیز بود؛ غرور، حرص، دروغ، خیانت، جاه طلبی، و....

هر کس چیزی می خرید و در ازایش چیزی می داد؛ بعضی تکه ای از قلبشان را می دادند،

بعضی پاره ای از روحشان را، بعضی ها ایمانشان را می دادند، و بعضی ها آزادیشان را، ......

شیطان می خندید و دهانش بوی گند جهنم می داد.

حالم را به هم می زد. دلم می خواست همه نفرتم را توی صورتش تف کنم.

 انگار ذهنم را خوانده بود، موذیانه خندید و گفت:

 من کاری با کسی ندارم، فقط گوشه ای بساطم را پهن کرده ام و  آرام نجوا می کنم.

نه قیل و قال می کنم و نه کسی را مجبور می کنم چیزی از من بخرد.

می بینی آدم ها خودشان دور من جمع شده اند!!!!

جوابش را ندادم.

آن وقت سرش را نزدیک تر آورد و گفت: البته تو با اینها فرق می کنی، تو زیرکی و مؤمن.

زیرکی و ایمان، آدم را نجات می دهد. اینها ساده اند و گرسنه،

به جای هر چیزی، فریب می خورند.

از شیطان بدم می آمد، اما حرف هایش شیرین بود، گذاشتم حرف بزند و او هی گفت و گفت.........

ساعت ها کنار بساطش نشستم تا این که چشمم به جعبه ی عبادت افتاد که لا به لای چیزهای دیگر بود.

 دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم،

با خودم گفتم: بگذار یک بار هم شده کسی چیزی از شیطان بدزدد،

بگذار یک بار هم او فریب بخورد.

به خانه آمدم و در کوچک جعبه ی عبادت را باز کردم. اما،توی آن، جز غرور چیزی نبود.

جعبه ی عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت. فریب خورده بودم، فریب.

دستم را روی قلبم گذاشتم، نبود!!! فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشته ام.

تمام راه را دویدم. تمام راه لعنتش کردم. تمام راه خدا خدا کردم.

 می خواستم یقه نامردش را بگیرم.

عبادت دروغی اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم.

 به میدان رسیدم، اما شیطان نبود.

آن وقت نشستم و های های گریستم. اشک هایم که تمام شد، بلند شدم.

بلند شدم تا بی دلی ام را با خود ببرم که صدایی شنیدم، صدای قلبم را....!!!!!

و همان جا بی اختیار سجده کردم و زمین را بوسیدم،

                               به شکرانه قلبی که پیدا شده بود!!!!


نوشته شده در شنبه 86/12/11ساعت 12:32 صبح توسط وحید نظرات ( ) | |


 این مطلب بخشی از تعبیر سهروردی از خلقت انسان (حسن، عشق و حزن ) است که از نظر من جالب بود، تا نظر شما دوستای خوبم چی باشه؟!

 

خلقت جهان مرهون حُسن و عشق و حُزن است، این سه برادرند، حُسن یعنی ارشد برادران، در خود نگریست؛ لطیف ترین مواهب الهی را در خود یافت. لبخندی زد، هزاران فرشته به وجود آمد. عشق برادر میانی با حُسن، انس داشت، از تبسم حُسن مضطرب شد. محو جمال و شیفته ی کمالش شد و چون بعد از وصال فراق روی نمود، برادر کهتر که اندوه نام داشت، با عشق درآویخت و از این آمیختگی، آسمان و زمین قدم به عرصه وجود گذاشت.

بعد از چهل روز که انسان آفریده گشت، اهل ملکوت به دیدار او مایل شدند. زیبایی گفت: اول من به دیدار او روم. پس بر مرکب کبریا سوار شد و به شهرستان وجود آدم رسید. جایی بس خوش دید. در آنجا مقام کرد. عشق به دنبال او آمد، خواست خود را آنجا بگنجاند، پیشانیش به دیوار دهشت خورد و از پای درآمد. حُزن دستش گرفت. عشق دیده باز کرد و اهل ملکوت را دید که تنگ درآمده بودند. روی بدیشان نهاد. ایشان خود را تسلیم او کردند و پادشاهی خود بدو دادند و جمله روی به درگاه حُسن آوردند. چون نزدیک رسیدند، عشق که سپهسالار بود، نیابت به حزن داد و فرمود تا همگی از دور زمین بوسی کنند زیرا که طاقت نزدیکی نداشتند. چون اهل ملکوت را دیده به حُسن افتاد، جمله به سجود درآمدند و زمین را بوسه دادند و آدمی به خلعت آنان آراسته شد.


نوشته شده در شنبه 86/12/11ساعت 12:30 صبح توسط وحید نظرات ( ) | |


برای گفتن من ، شعر هم به گِل مانده
نمانده عمری و صدها سخن به دل مانده
صدا که مرهم فریاد بود زخم را
به پیش زخم عظیم دلم خجل مانده
از دست عزیزان چه بگویم گله ای نیست
گر هم گله ای هست دگر حوصله ای نیست
سرگرم به خود زخم زدن در همه عمرم
هر لحظه جز این دسته مرا مشغله ای نیست
دیری است که از خانه خرابان جهانم
بر سقف فرو ریخته ام چلچله ای نیست
در حسرت دیدار تو آواره ترینم
هر چند که تا منزل تو فاصله ای نیست
روبروی تو کیم من ؟ یه اسیر سرسپرده
چهره تکیده ای که تو غبار آینه مرده
من برای تو چی هستم ؟ کوه تنهای تحمل
بین ما پل عذابه ، منه خسته پایه ی پل
ای که نزدیکی مثلِ من ، به من اما خیلی دوری
خوب نگام کن تا ببینی چهره درد و صبوری
کاشکی میشد تا بدونی من برای تو چی هستم
از تو بیش از همه دنیا ، از خودم بیش از تو خستم
ببین که خستم ، غروره سنگم اما شکستم
کاشکی از عصای دستم یا که از پشت شکستم
تو بخونی تا بدونی از خودم بیش از تو خستم
ببین که خستم ، تنها غروره عصای دستم
از عذاب با تو بودن در سکوت خود خرابم
نه صبورم و نه عاشق ، من تجسم عذابم
تو سراپا بی خیالی ، من همه تحملِ درد
تو نفهمیدی چه دردی زانوی خستمو تا کرد
زیر بار با تو بودن ، یه ستون نیمه جونم
اینکه اسمش زندگی نیست ، جون به لبهام میرسونم
هیچی جز شعر شکستن قصه ی فردای من نیست
این ترانه ی زواله ، این صدا ، صدای من نیست
ببین که خستم تنها غروره ، عصای دستم
نوشته شده در جمعه 86/12/10ساعت 11:54 عصر توسط وحید نظرات ( ) | |


هرچند که میدانم هرکه تو را دارد باید که مغرور باشد
اما بگذار من امشب از غروری بگویم که سجده میکند
امشب قنوت من یادوراه سالها انتظار است
امشب دیگر نمیخواهم مقلد این و آن باشم
فتوا داده ام نماز مسافر شکسته نیست
آری نیت کرده ام نماز یک همسفر مسافر را کاشانه ی همه ی عمر خویش کنم
امشب آمده ام تا در غیاب تو
با تو سخن گویم
تویی که سالها انتظار یادم داده است عزیزم باشی
تویی که هیچگاه چشمانم را رها نمی کنی تا به بیایان خیره شود
قلب تو حافظیه خواب من است
و نرگس چشمان مست تو
سنتور شبهای شعر من
با تو سخن گفتن آسان نیست
گرچه میتوان با نگاهت جمله ها ساخت
گرچه میتوان ....میتوان تا ابد با چشمهایت قصه گفت
اما زبانم از ترانه با تو لال است

گرچه هیچکس ندانست سالها انتظار آمدن تو عذابم داده است
هر روز باغچه را آب دادن
و کوچه را اب و جارو کردن
 تا او بیاید آسان نیست
هر شبی  را صد هزار خواب از او دیدن
و فردایش ندانی او که بود آسودگی نیست

دلم آنروزها خیلی گرفته بود
همان دیروزهای مرگ را میگویم
دلم گرفته بود از دنیای که مترسک ها انسان بودند
و قلب ها سنگهای یخ
همه غریبه بودند حتی آنها که به نامم قسم یاد میکردند
هر روز دلم طوفانی بود
نمیدانستم آن دوردستها به کدامین قبله خیره میشوم که کعبه نیست
نمیدانستم دست مهربانی که قرار است روزی عصای روحم باشد
از آن کیست؟
باور کن حکایت رویاهای من
هیچگاه اسب سپید و شاهزاده ای سواره بر آن نبود
خواب من غول چراغ جادو نداشت
شبحی بود که نامم را می دانست
زیر یک سقف برایم قصه می گفت
خواب بود .... نمیدانم
قصه اگر بود...نمیدانم
اما ..... اما می دانستم که او می آید
آخر بارها این آمدن را فریاد کرده بودم تا او بیاید
و........................................
می دانستم او که بیاید دوباره خوابم خواهد گرفت
میدانستم او که بیاید
همه ی شعرهای سپید من
کبوترهای غزل می شوند تا پرواز را به خاطر بسپارم

آری.... راست می گفتم .. امروز غرورم به پای تو سجده میکند
تو یادمان یک عمر انتظاری
تو برای من میراث همه شکوفه هایی
دوستت دارم ... دوستت دارم
دلم نمیخواهد لحظه ای نگاهت را فراموش کنم
بی تو فردا ها همه شب میشوند
شبها چو برزخ برف و بوران میشوند
بی تو نفس از تب و تاب می افتد
تو .... تو همه ی تاب و توان ماندنی

آه..........آه
دلم میگیرد
که سالها صدایت می کردم و کنارم بودی
دلم میگیرد که تو را می دیدم و نمی دانستم پایان انتظاری
دلم میگیرد که هرگاه دلم میگرفت .. دل تو هم گرفته بود
اما صدای اشکهای من و تو را هیچکس نمی شنید
دلم میگیرد به شبهایی که بی نام حضورت
شاید... شاید... خندیده بودم
و ... امروز
نمیدانم دست سپاس کدامین شکوفه را ببوسم که گلبرگ حضورت را برایم ارغوانی کرد.............................
نمیخواهم عاشق تو باشم
آخر .. چگونه عاشقی کنم که عشق در قیاس نام تو .. خاک هم نیست
من تو را تا بی نهایت ... بالاتر از رب خدایان .. دوست دارم
تو که میدانی .. تو بهانه ی حضور من در این جمعه بازار دنیایی
کوله بار خاطره های دیروزم
آکنده از اشکها و گریه هایی است که می ماندند تا تو بیایی
مرز فاصله های بودن و نبودنم
مژه های قشنگ چشمان تو بود تا بمانم
من از خدا هیچگاه نخواسته ام تا تو .. مرا بخوانی
من از تو .. از تو میخواهم تا مرا بخواهی
اگر خدا تو را هدیه ام دهد.. شاید گمانم شود.. دست تقدیر دلت را بازی داده است
و تو که خوب میدانی .. من دیگر طاقت لجاجت و حلاوت این بازیچه های تقدیر را ندارم
میعاد سالها انتظار من باران نگاه تو بود
و امروز.. موهای خیس و ترم از باران
عاشقانه ترانه سر میدهند که آسمان بارانی است

خوب .. خوب ... خوب من
نگاهت را دریای عشقم کن تا بمانم
صدایت را مسیحا همدمی کن تا من نمیرم
دستهایت را عصای خستگیهایم کن
مژه هایم را تا میتوانی بوسه باش
بوسه هایت..مژه هایت...خسته خسته خنده هایت را دوست دارم
نمیخواهم دوباره انتظارم پر کشد
انتظارم را به بالین سپیدی ها سپردم تا بیایی
خسته خاطر . لحظه های بیگانگی را یک نسیم باد کردم تا .. بیایی
آمدی جانم به قربانت
وه .. چه خوب و ناز و رویا آمدی
من به پاس بودنت تا مرز آخر بودنم
فرش زیر پای عشقت میشوم
گرچه هیچم گرچه پوچم
از تو می خواهم
که یادم را در گذار باد و بوران زمانه
لحظه ای تنها نذاری
لحظه ای .. لحظه ای ... تنها نذاری
من قسم با غصه هایم یاد کردم..یا نباشم.. یا اگر باشم..تو باشی تا که من باشم بمانم


نوشته شده در جمعه 86/12/10ساعت 1:0 صبح توسط وحید نظرات ( ) | |


چشم چشم دو ابرو نگاه من به هر سو ...



پس چرا نیستی پیشم ؟ نگاه خیس تو کو ؟...



گوش گوش دو تا گوش...



2 دست باز یه آغوش...



بیا بگیر قلبمو یادم تو را فراموش...



چوب چوب یه گردن ...



جایی نری تو بی من ؟...



دق می کنم می میرم اگه دور بشی از من ...



دست دست دو تا پا...



یاد تو مونده این جا ...



یادت میاد که گفتی : بی تو نمی رم هیچ جا ؟....



من ؟‌من ؟ یه عاشق . همون مجنون سابق...
نوشته شده در شنبه 86/12/4ساعت 9:10 عصر توسط وحید نظرات ( ) | |


می توان زیبایی یک لحظه شرم را
در نگاه دو عاشق حس کرد
رنگ قاب چشمانشان را
در پشت ظاهری بی تفاوت جستجو کرد...
نوشته شده در سه شنبه 86/11/30ساعت 10:47 عصر توسط وحید نظرات ( ) | |


گرخواهی که جهان بر کف اقبال تو باشد

خواهان کسی باش که خواهان تو باشد


نوشته شده در سه شنبه 86/11/30ساعت 7:5 عصر توسط وحید نظرات ( ) | |


قاصدکها وقتی عاشق می شوند...خود را به دست باد می سپارند

اما...!!! وای بر آن روزی که باد عاشق شود...


نوشته شده در سه شنبه 86/11/30ساعت 7:2 عصر توسط وحید نظرات ( ) | |


<   <<   56   57   58   59   60   >>   >

فال عشق

FreeCod Fall Hafez

کد بارش قلب


انواع کد های جدید جاوا تغییر شکل موس