یادداشت های یه آسمونی
نیستی که ببینی شب بی تو غم آلود است نیستی که ببینی برسرقرار پا به پای آن درخت چنار پیر شدم نیستی که ببینی ابرهای عاشق چشمم در نبود تو بارانی است نیستی که ببینی گلزار دلم مدتهاست که بیابان شده است و عطش ناک عشق توست نیستی که ببینی لعل لبانم بی تو پای آن درخت چنارعشق را به همراه خود به خوابگاه ابدی می برد ولی این را بدان شاخه گل رز تو هنوز در دلم سرخ است
بیا که یاد لحظه رفتنت هنوز هم کابوس هر شب است ...
چشمان من ...چشمان من
به انتظار عادت کنید که هنوز هم راه سختی در پیش است ...
حسرت را با نگاه آمیختم ... تنهایی را با یاد تو به پایان بردم ...
شب ها را با حس نگاهت ... و سرما را ...
با حس بودن در آغوشت....
جنش آمدنت به زندگی ... صدای هق هق تنهایی ام ...
ستاره ها پر نور تر می شوند ...چشمان پر از اشکم کم سو تر...
می خوانم ...
آواز های شبانه هر شب را
این بار برای تولدت :
فرشته کوچکم
بعد رفتنت نه توان ماندن هست و نه جرئت رفتن
بعد رفتنت هیچ شبی زیبا نیست ...
هیچ خیابانی زیبا نیست ...
و هیج شعری .....
فرشته کوچکم ...
هنوز هم طمع خوش حرفهایت ...
قلبم را به آتش بازی های شبانه می کشد...
بیا ...
بیا ..
بیا که هنوز هم بی صبرانه زنجیر دستانم ُ انتظار فردا را می کشند...
بیا ..
بیا که سرخی چشمانم دگر تاب ندارد ...
بس که باز هم میان اشک هایش خواب فردا را دیده است..
بیا..
دیر زمانی است که چشم هایم به دیدنت لحظه شماری می کنند...
هر صبح کوچه را با اشک هایشان آب و جارو می کنند... و به استقبال انتظار می کشند...
آری ..این کار هر روز آن هاست...بیا..
دوباره امروز متولد می شوی ...
در دستان غریبه ای جای می گیری ...
نگاه تو به آن...
من و قلب و چشمم ..
باز هم منتظر...
امشب باز هم ستاره ها می آیند ... به جشن آغاز تو
تنها تر می شوم و حتی ستاره ای نیست
که از او نشانی تو را بگیرم ..
بیا که سیاهی این آسمان فقط با تو و ستاره هایت روشن می شود...
نذار حتی یک شب هم دوباره تاریک بمانم ...
دوباره آغاز می شوی ... در تنهایی همه پایان هایم ...
بزرگترین لذت در زندگی انجام کاری است که دیگران می گویند ؛ تو نمی توانی