پاییز 1388 - یادداشت های یه آسمونی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یادداشت های یه آسمونی


نوشته شده در چهارشنبه 88/7/8ساعت 12:43 صبح توسط وحید نظرات ( ) | |


hjk

بزار رو شونم سرتو چشمایخیس و ترتو

بزار تا سیر نگات کنم بو بکشم پیرهنتو

بغل کن و بچسب بهم

 بکش دوباره دست بهم

 جز تو کسی رو ندارم

نزدیک تر از نفس بهم

...


نوشته شده در چهارشنبه 88/7/8ساعت 12:43 صبح توسط وحید نظرات ( ) | |


 

گویند خداهیشه با ماست

ای غم نکند تو هم خدایی؟ 


نوشته شده در چهارشنبه 88/7/8ساعت 12:43 صبح توسط وحید نظرات ( ) | |


بی اراده متولد می شویم، بی اختیار می میریم

افسوس که آشنایی اتفاقی است و جدایی ها کاش هرگز اتفاق نیفتد

کاش... کاش... کاش...

 

 


نوشته شده در چهارشنبه 88/7/8ساعت 12:43 صبح توسط وحید نظرات ( ) | |



نوشته شده در چهارشنبه 88/7/8ساعت 12:43 صبح توسط وحید نظرات ( ) | |


 تو ای شاعر که از شادی دلت شاد است و از مستی سرت مست به من برگو تو جز مینا و چنگ و تار کنار آب و زلف یار که بارز میشناسد عشق را چه میدانی ؟

تو با آن لعبتان مست و مخمورت که خوش مستانه میخندند و میرقصند به مستی گفته ای   آری به مستی گفته ای زندگی زیباست

زندگی در بند زشتیهاست غمش امروز غمش فرداست

تو از آن کودکان لخت و عور پشت بازار محل ما که بر آشغالدان کوچه بالای شهر از بهر نانی میزنند له له خبر داری ؟

تو از آه یتیمی که سحر آه میکشد و از آهش تمام پرده افلاک میسوزد چه میدانی ؟

تو در مستی گفته ای زندگی زیباست زندگی در بند زشتیهاست غمش امروز غمش فرداست

من محجور که چون منصور به دار نامرادی میرهانم جان ز بند جسم تو و شعرت به خاطرآرم و گویم که:

 گاهی زندگی زیباست

زندگی در بند زشتیهاست غمش امروز غمش فرداست...  


نوشته شده در چهارشنبه 88/7/8ساعت 12:43 صبح توسط وحید نظرات ( ) | |


براى زیستن دو قلب لازم است
 

قلبى که دوست بدارد و قلبى که دوستش بدارند
 

قلبى که هدیه کند و قلبى که بپذیرد
 

قلبى که بگوید و قلبى که جواب بگوید
 

قلبى برای من و قلبى برای انسانى که من میخواهم

 


نوشته شده در سه شنبه 88/7/7ساعت 2:55 صبح توسط وحید نظرات ( ) | |


دلـــم گرفته آســـمون نمــی تونم گریه کنم   

شکنجه می شم از خودم نمی تونم شکوه کنم 

انـــگاری کـــوه غصــه ها رو سینه ی من اومده 

آخ داره بــــاورم مــــی شـــه خنده به مــا نیومده  

 دلـــم گرفته آســـمون از خودتم خسته تـرم

 تـــــو روزگــــار بی کــــسی یه عـمره که دربه درم

حتی صدای نفسم می گه که توی قفسم

من واســــه آتیش زدن یــــه کوله بار شب بسـم

دلم گرفته آسمون یه کم منو حــوصله کـــن

نگــــو کــــه از این روزگـــار یه خورده کمتر گله کن

منو به بازی میگیرن عقربه هــای ســـاعتم

برگه تقـــویم می کـــنه لحظــه به لحظــه لـــعنتم

آهــای زمین یــــه لـــحظه تـــو نفـــس نــزن

نچــــرخ تا آروم بگیــــره یـــــه آدم شکستـــه تـــن

دلـــم گرفته آســـمون نمــی تونم گریه کنم 

شکنجه می شم از خودم نمی تونم شکوه کنم


نوشته شده در سه شنبه 88/7/7ساعت 2:53 صبح توسط وحید نظرات ( ) | |


به کار شمع خندیدم

                    چو دیدم

    میان گریه کردن ناز مى کرد

                       ولى پروانه بى پروا

                                    در آتش

                                     بدون بال و پر

                                                   پرواز مى کرد


نوشته شده در سه شنبه 88/7/7ساعت 2:53 صبح توسط وحید نظرات ( ) | |


دل سوختن؟ رسم عاشقی این نیست که تک و تنها بسوزی و دیگر نمانی، ... کاش می دانستیم که زودتر از ما، عشق ماست که برای دوری ما می سوزد و می سازد... کاش می فهمیدیم که قدر بودن، قدر عاشقی، قدر عشق چیست و چقدر است، کاش بیراه نمی رفتیم و می ماندیم چون روز اول، عاشق، عاشق، ...

بازی با کلمات قشنگ است، بازیگری حرفه ای می خواهد، اما، قسم ، که حقیقت عشق، وجود هرگونه بازی و بازیسازی را بی نیاز از دروغ و نیرنگ می سازد...

نمی دانم! بلد نیستم! من نمی دانم دل سوختن برای چیست؟ مرا سوختنی نباشد جز برای عشقم، برای او، برای بودن با او و دور ماندن از او، می سوزم، آری، اما نه به درد این بازیگر قهار و خوشرنگ زندگی، نه به سختی و دل تنگی نمادین این دنیای پوشالی...

آری می سوزم، از درد دور بودن و عاشقی، از غم اشک و سردی، می سوزم، اما نمی دانم چرا؟ ... خودی برایم دیگر نمانده است، نمی خواهم، خودی را که ز عشقم دور می سازد نمی خواهم، می سوزانمش، آری، می سوزانمش هر دل و هر نگاهی که مرا دور سازد از عشقم،

و می بوسم، می بویم، می جویم دلی را، دستی را، سخنی را، نگاهی را، هر نسیم و بادی را که وجودم را به او و عشقم نزدیک سازد،

دل سوختن؟ رسم عاشقی این نیست که تک و تنها بسوزی و دیگر نمانی، ... کاش می دانستیم که زودتر از ما، عشق ماست که برای دوری ما می سوزد و می سازد... کاش می فهمیدیم که قدر بودن، قدر عاشقی، قدر عشق چیست و چقدر است، کاش بیراه نمی رفتیم و می ماندیم چون روز اول، عاشق، عاشق، ...

بازی با کلمات قشنگ است، بازیگری حرفه ای می خواهد، اما، قسم ، که حقیقت عشق، وجود هرگونه بازی و بازیسازی را بی نیاز از دروغ و نیرنگ می سازد...

نمی دانم! بلد نیستم! من نمی دانم دل سوختن برای چیست؟ مرا سوختنی نباشد جز برای عشقم، برای او، برای بودن با او و دور ماندن از او، می سوزم، آری، اما نه به درد این بازیگر قهار و خوشرنگ زندگی، نه به سختی و دل تنگی نمادین این دنیای پوشالی...

آری می سوزم، از درد دور بودن و عاشقی، از غم اشک و سردی، می سوزم، اما نمی دانم چرا؟ ... خودی برایم دیگر نمانده است، نمی خواهم، خودی را که ز عشقم دور می سازد نمی خواهم، می سوزانمش، آری، می سوزانمش هر دل و هر نگاهی که مرا دور سازد از عشقم،

و می بوسم، می بویم، می جویم دلی را، دستی را، سخنی را، نگاهی را، هر نسیم و بادی را که وجودم را به او و عشقم نزدیک سازد،


نوشته شده در سه شنبه 88/7/7ساعت 2:48 صبح توسط وحید نظرات ( ) | |


<      1   2   3   4      

فال عشق

FreeCod Fall Hafez

کد بارش قلب


انواع کد های جدید جاوا تغییر شکل موس