یادداشت های یه آسمونی
خواب رویای فراموشیهاست ... در میان من و تو فاصله هاست میتوانی تو به من، ...گاه میاندیشم، شانه بالا زدنت را، چه کسی میخواهد من اگر ما نشویم، تنهایم من اگر برخیزم من اگر بنشینم در آویزد.. برای داشتن یک رویش، یک جهش به آسمان، یک نفس عمیق و یک موفقیت بسیار بزرگ باید به خودت کمک کنی تا قالب فعلی که در آن اسیری، دیوارهایی که عادتهای گذشتهات تو را در خودت گرفتار کرده است را بشکنی. از همین حالا شروع کن.... موفقیتهای بزرگ تنها با برداشتن اولین قدم آغاز میشود. برگهای بردار و نام دیوارها و موانع، عادتهای غلط و عادتهایی که تو را در خود گرفتار کرده است را بنویس. از همین حالا کمک کن که دیوارها و عادتهای غلط را بلرزانی. با سعی برای انجام ندادن آنها به دیوارها ضربه بزن. بگذار سست شوند... باور نکن تنهایی ات را ... من در تو پنهانم تو در من از من به من نزدیکتر تو ... از تو به تو نزدیکتر من باور نکن تنهایی ات را تا یک دل و یک درد داریم تا در عبور از کوچه ی عشق بر دوش هم سَر می گذاریم دل تاب تنهایی ندارد باور نکن تنهایی ات را هر جای این دنیا که باشی من با توام تنهای تنها ... من با توام هر جا که هستی حتی اگر با هم نباشیم حتی اگر یک لحظه یک روز با هم در این عالم نباشیم
<>>
باور نکن تنهایی ات را من با توام منزل به منزل ... بیا تا لیلی و مجنون شویم.افسا نه اش با من بیا با من به شهر عشق رو کن .خانه اش با من بیا تا سر به روی شانه هم راز دل گوییم.اگر مویت چو روزم شد پریشان شانه اش با من سلام ای غم.سلام ای آشنای مهربان دل پر پرواز وا کن چون به سوی لانه اش با من در این دنیای وان افسای حسرتزای بی فردا.خدایا عاشقان را غم مده شکرانه اش با من مگر دیگر سمندر درون آتش نمیسوزد؟توگرمم کن به افسون گرمی اش با من چه بشکن بشکنی دارد فلک در کار سر مستان تو پیمان بشکنی.نشکستن پیمانه اش با من... یکی را دوست میدارم ولی افسوس او هرگز نمی داند نگاهش میکنم شاید بخواند از نگاه من که او را دوست می دارم ولی افسوس او هرگز نگاهم را نمی خواند به برگ گل نوشتم من که او را دوست میدارم ولی افسوس او برگ گل را به زلف کودکی آویخت تا را بخنداند به مهتاب گفتم ای مهتاب سر راهت به کوی او سلام من رسان وگو که او را دوست مدارم ولی افسوس ز ابر تیره برخی جست و قاصد را میان راه بسوزانید کنون وا مانده از هر جا دیگر با خود کنم نجوا یکی را دوست میدارم ولی افسوس او هرگز نمی داند!!!
تو را به خاطر
برای برفی که آب می شود دوست می دارم
تو را برای دوست داشتن دوست می دارم
تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم
برای اشکی که خشک شد و هیچ وقت نریخت
لبخندی که محو شد و هیچ گاه نشکفت دوست می دارم
تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم
برای پشت کردن به آرزوهای محال
به خاطر نابودی توهم و خیال دوست می دارم
تو را برای دوست داشتن دوست می دارم
از دل من اما،
چه کسی نقش تو را خواهد شست؟
آسمان سربی رنگ،
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ.
میپرد مرغ نگاهم تا دور
وای، باران،
باران،
پر مرغان نگاهم را شست.
خواب را دریابم،
که در آن دولت خاموشیهاست.
من شکوفایی گلهای امیدم را در رویاها میبینم،
و ندایی که به من میگوید:
گرچه شب تاریک است
دل قوی دار
سحر نزدیک است...
گاه میاندیشم،
- میتوانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
تو توانایی بخشش داری.
دستهای تو توانایی آن را دارد؛
- که مرا،
زندگانی بخشد.
چشمهای تو به من آرامش می بخشد.
و تو چون مصرع شعری زیبا،
سطر برجستهای از زندگی من هستی.
دفتر عمر مرا،
با وجود تو شکوهی دیگر،
رونقی دیگر هست.
زندگانی بخشی؛
یا بگیری از من
آنچه را می بخشی...
خبر مرگ مرا با تو چه کس میگوید؟
آن زمان که خبر مرگ مرا
از کسی میشنوی، روی تو را
کاشکی میدیدم.
- بی قید -
و تکان دادن دستت که،
- مهم نیست زیاد -
و تکان دادن سر را که،
- عجیب!
- افسوس
- کاشکی میدیدم!.
من به خود میگویم:
"چه کسی باور کرد.
"جنگل جان مرا
"آتش عشق تو خاکستر کرد؟...
... با من اکنون چه نشستها، خاموشیها،
با تو اکنون چه فراموشیهاست.
من و تو ما نشویم
خانه اش ویران باد
تو اگر ما نشوی، خویشتنی
از کجا که من و تو
شور یکپارچگی را در شرق
باز بر پا نکنیم
از کجا که من و تو
مشت رسوایان را وا نکنیم
تو اگر برخیزی
همه بر میخیزند
تو اگر بنشینی
چه کسی با دشمن بستیزد؟
چه کسی پنجه در پنجه ی هر دشمن
این خانه را بگذار و بگذر با من بیا تا کعبه ی دل
رفته ای اینک ، اما آیا
باز برمی گردی ؟
چه تمنای محالی دارم
خنده ام می گیرد
چه شبی بود و چه روزی افسوس
با شبان رازی بود
روزها شوری داشت
ما پرستوها را
از سر شاخه به بانگ هی ، هی
می پراندیم در آغوش فضا
ما قناریها را
از درون قفس سرد رها می کردیم
دشت سرشار ز سرسبزی رویا ها را
من گمان می کردم دوستی همچون سروی سرسبز چارفصلش همه آراستگی ست من چه می دانستم
هیبت باد زمستانی هست
من چه می دانستم
سبزه می پژمرد از بی آبی
سبزه یخ می زند از سردی دی
من چه می دانستم
دل هر کس دل نیست
قلبها ز آهن و سنگ
قلبها بی خبر از عاطفه اند
از دلم رست گیاهی سرسبز
سر برآورد درختی شد نیرو بگرفت
برگ بر گردون سود
این گیاه سرسبز
این بر آورده درخت اندوه
حاصل مهر تو بود
و چه رویاهایی
که تبه گشت و گذشت
و چه پیوند صمیمیتها
که به آسانی یک رشته گسست
چه امیدی ، چه امید ؟
چه نهالی که نشاندم من و بی بر گردید دل من می سوزد
که قناریها را پر بستند
و کبوترها را
آه کبوترها را
و چه امید عظیمی به عبث انجامید......
گاه می اندیشم
می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
تو توانایی بخشش داری
دستهای تو توانایی آن را دارد
که مرا
زندگانی بخشد
چشمهای تو به من می بخشد
شور عشق و مستی
و تو چون مصرع شعری زیبا
سطر برجسته ای از زندگی من هستی
دفتر عمر مرا
با وجود تو شکوهی دیگر
رونقی دیگر هست
می توانی تو به من
زندگانی بخشی
یا بگیری از من
آنچه را می بخشی
من به بی سامانی
باد را می مانم
من به سرگردانی
ابر را می مانم «عمه کتی»