یادداشت های یه آسمونی
خانه دوست کجاست؟” در فلق بود که پرسید سوار. “نرسیده به درخت، بی تو هرگز بی تو دلم همیشه تنگ است ، بی تودنیا برایم سوت و کوراست بی تو شبم بی مهتاب است ، بی تو ستاره آسمان تاریک دلم خاموش است بی تو زندگی بی مفهوم است ،بی تو عشق و عاشقی در دلم دوراست بی تو هوای دلم همیشه ابری است ، آسمان چشمانم همیشه بارانی است بی تو زندگی برایم عذاب است، گلهای باغ دلم همه خشک و بی جان است بی تو دریای دلم کویری تشنه و خشک است ، آسمان آبی قلبم تیره و تاراست بی تو عشق از خانه دلم فراری است و طاغچه خانه دل همیشه خالی است بی تو آرزویی ندارم در دلم ، و تنها آرزویم از خدای خویش بودنت در کنارم است بی تو غروب ها برایم جهنم واقعی است ، و سحرگاه طلوع خورشید دلم خیالی است بی تو مجنونم ، بی تو موجودی پوچم ، بی تو جاده زندگی ام بن بست است و پرنده های آشیانه قلبم همه بی آوازهستند بی تو وجودم در این دنیا بی ارزش است و نامم در کتاب زندگی خط خورده وفراموش شده است بی تو دیگر مجالی برای زندگی دوباره نیست آرزوی قلبم مرگ است اگر قرار باشد روزی به تو برسم انتظار آسان است تحمل کردن اگر قرار باشد دوباره تو را ببینم زندگی شیرین است اگر قرار باشد مزه ی دستان تو را بچشم مشکلات حل می شود اگر قرار باشد روزی به پای تو بمیرم اشک ها همه به لبخند تبدیل می شود اگر قرار باشد تو را یک بار ببوسم و لبخند ها دوباره به اشک تبدیل می شود فقط اگر ببینم خیال رفتن داری زندگیم می سوزد اگر بفهمم روزی از من دل گیر شده ای شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی تو را با لهجه گلهای نیلوفر صدا کردم , میتوان در کوچـههـای زنـدگی پاسـخ لبخنـد را بـا یاس داد میتـوان جـای غـروب عشـق را به طلوع سادهی احساس داد میتوان در خلوت شبهـای راز فکـر رسـم آبـی پـرواز بـود میتوان تا فرصت ادراک هست با خلـوص یاسها همراز بود میتـوان با لهجـهی سرخ دعـا مدتـی بـا آسمـان خلـوت نمود میتوان با حرفی از جنس بلور شوق را به هر دلی دعوت نمود میتـوان در آرزوی کـودکـی با حضور یک عروسک سهم داشت میتوان گاهی بـه رسـم یادبود در دلی یـک شـاخه نیـلوفر گذاشت میتوان از شهر شب بوها گذشت عابر پسکـوچههـای نـور بود میتـوان همسـایـهی مهتـاب شـد فکر زخم غنچهای رنجور بود میتـوان با لطـف دست پنجـره مهربان گنجشکهـا را دانـه داد میتوان وقتی خزان از ره رسید یک کبوتر را به کنجی لانه داد میتـوان در قلبهـای بیفروغ لحظهای برقی زد و خورشید شد میتـوان در غـربـت داغ کویـر گاه آن ابـری که میبـاریـد شـد...... میتوان در کوچـههـای زنـدگی پاسـخ لبخنـد را بـا یاس داد میتـوان جـای غـروب عشـق را به طلوع سادهی احساس داد میتوان در خلوت شبهـای راز فکـر رسـم آبـی پـرواز بـود میتوان تا فرصت ادراک هست با خلـوص یاسها همراز بود میتـوان با لهجـهی سرخ دعـا مدتـی بـا آسمـان خلـوت نمود میتوان با حرفی از جنس بلور شوق را به هر دلی دعوت نمود میتـوان در آرزوی کـودکـی با حضور یک عروسک سهم داشت میتوان گاهی بـه رسـم یادبود در دلی یـک شـاخه نیـلوفر گذاشت میتوان از شهر شب بوها گذشت عابر پسکـوچههـای نـور بود میتـوان همسـایـهی مهتـاب شـد فکر زخم غنچهای رنجور بود میتـوان با لطـف دست پنجـره مهربان گنجشکهـا را دانـه داد میتوان وقتی خزان از ره رسید یک کبوتر را به کنجی لانه داد میتـوان در قلبهـای بیفروغ لحظهای برقی زد و خورشید شد میتـوان در غـربـت داغ کویـر گاه آن ابـری که میبـاریـد شـد دلم گرفت ای همنفس دلم را می نویسم. دلی که اگر یک روز نام تو را زمزمه نکند سرد می شودو کجایی تا ببینی هر شب کلمه هایم لب پنجره می نشیینند و برای نسیمی که با یاد چشمانت از کوچه می گذرند یک بیت عشق می خوانند. کجایی تا ببینی غزل هایم بی تو چه سوت وکورندو فریاد از این روز های بی تو بودن. این روز های سنگی. فریاد از لحظه هایی که نام تو را فراموش کنند
آسمان مکثی کرد.
رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شنها بخشید
و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:
کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است
میروی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ، سر به در میآرد،
پس به سمت گل تنهایی میپیچی،
دو قدم مانده به گل،
پای فواره جاوید اساطیر زمین میمانی
و تو را ترسی شفاف فرا میگیرد.
در صمیمیت سیال فضا، خشخشی میشنوی:
کودکی میبینی
رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور
و از او میپرسی
خانه دوست کجاست.”
تمام شب برای با تراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم ,
پس از یک جستجوی نقره ای در کوچه های آب احساس تو را از بین گلهایی که در تنهاییم روئید با حسرت جدا کردم
و تو در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گفتی
"دلم حیران و سر گردان چشمانیست رویائی"
و من تنها برای دیدن زیبائی آن چشم ,تو را در دشتی از تنهائی و حسرت دعا کردم ,
پرم شکست تو این قفس
تو این غبار تو این سکوت
چه بی صدا نفس نفس
از این نامهربونی ها دارم از غصه می میرم
رفیق روز تنهایی یه روز دستاتو می گیرم
تو این شب گریه می تونی پناه هق هقم باشی
تو ای همزاد همخونه چی می شه عاشقم باشی ؟
دوباره من دوباره تو دوباره عشق دوباره ما
دو هم نفس دو هم زبون دو هم سفر دو هم صدا
تو ای پایان تنهایی پناه آخر من باش
تو این شب مرگی پاییز بهار باور من باش
بذار با مشرق چشمات شبم روشن ترین باشه
می خوام آینه ی خونه با چشمات همنشین باشه
دلم گرفت ای همنفس
پرم شکست تو این قفس
تو این غبار تو این سکوت
چه بی صدا نفس نفس
روزی که دانه های فاصله را در حجم خالی دستانت ریختم نگاهت بوی گریه گرفت اما لبخندت را از من دریغ نکردی تا باور کنم باور رفتنم برایت بی دلیل ترین دلیل هاست. اما حال تو نیستی و من به یاد چشمانت کنار پنجره اندوه مانده ام و روییدن گل های غم را در قلبم احساس می کنم. تو نیستی و من در وحشت شب های تنهایی غصه کوچ پرستو ها را در خود زنده میکنم
مرا در این قحطی محبت به حال خود وا مگذار