یادداشت های یه آسمونی
یه باغ بارون زده ام پُر از گُلایِ اطلسی چِقَد باید گریه کنم تا تو به دادم برسی * چِقَد نفس تازه کنم تو پَرپَرِ ترانه ها چِقَد تو رُ کم بیارم میون عاشقانه ها * چِقَد برام قصه بگن تا تو به خوابِ من بیای شب که میاد به دیدن حالِ خراب من بیای * یه عمره بی صدا دلم پشت درایِ بسته بود فاصله بین من و تو فقط دلِ شکسته بود * دوسِت دارم از ته دل دلی که پَرپَر می زنه دلی که سازِ عشقِتُ از همه بهتر می زنه * دوسِت دارم حتی اَگه یه شب به خواب من نیای عاشقتم مثل همه حتی اَگه منُ نخوای * یه باغ بارون زده ام...
من / عشق پاک یعنی سرزمین لحظه یعنی بیداد عشق من باختن عشق جان یعنی زندگی لیلی و قمار مجنون در عشق یعنی ... شدن ساختن عشق دل یعنی کلبه وامق و یعنی عذرا عشق شدن من عشق فردای یعنی کودک مسجد یعنی الاقصی عشق / من برای تو می نویسم........ غم ، واژه ای بی مفهوم ******************************* امشب دل من لبریز ز جلوه مهتاب است مه را یارای مقابله با دل نا خدا نیست مه ز دوری و فراق ها می داند او اغازین ره عشق را دیده بارها شنیده ان که می خواهد بماند در کنار مه تا رویای ارزوها هنوز گام بر نداشته اما مه می داند که او گام بر خواهد داشت پلاک عشق برای او رازی است سر به مهر گر خواهی ماوای ان راز را بجویی اهسته نجوا کن عشق را برای مه برای او که دوست دارد هم راز نفس های تو باشد
برای تویی که تنهایی هایم پر از یاد توست...
برای تویی که قلبم منزلگه عـــشـــق توست...
برای تویی که احساسم از آن وجود نازنین توست...
برای تویی که تمام هستی ام در عشق تو غرق شد...
برای تویی که چشمانم همیشه به راه تو دوخته است...
برای تویی که مرا مجذوب قلب ناز و احساس پاک خود کردی...
برای تویی که وجودم را محو وجود نازنین خود کردی...
برای تویی که هر لحظه دوری ات برایم مثل یک قرن است ...
برای تویی که سـکوتـت سخت ترین شکنجه من است....
برای تویی که قلبت پـاک است...
برای تویی که در عشق ، قـلبت چه بی باک است...
برای تویی که عـشقت معنای بودنم است...
برای تویی که عـشقت معنای بودنم است...
برای تویی که غمهایت معنای سوختنم است...
برای تویی که آرزوهایت آرزویم است
که سراسر همه عمر
در پی هر کس و ناکس به مریدی می رفت
گویمش :ای غم بیچاره درمانده درد
مگر از عمر فلک چندی باقی هست
که مراد توی درمانده درد
من مفلوک گریبان گره با درد شوم
گرهی از سر آن بود و نبود
تو بدنبال مرادی بِه از این درد بگرد
گویمش درد به عشق درد بی درمانی است
غم زبان را بگشود
باصدایی که دو عالم همه آن را بشنود
مطلبی زمزمه کرد
درد آن بود و نبود ،درد بی درمانی است
گویی که ترا صورتی از بدر، تمام است
امشب از خواب خوشی هیچ خبر نیست
ز آنکه خیال روی تو ،نازکتر از خواب است
امشب ز صفای هر دل محبو بی
آسمان عشق به زهره در رقص است
هر شب که خیالش به در خواب در آید
نیم شبم، چو صبح بهاران دل انگیز است
امشب از صدق دو دستم بدعا تا به سحر
یا رب این هجر مرا تا بکجا همراه است
گرم این عشق بباید به ببرم تا به قیامت
بوی این مشک عزیز است که با خاک من است
تو بیا همسفر کوچه عشاق شویم
که در آنجا چو ببینی همه از جنس من است