یادداشت های یه آسمونی
تو ای شاعر که از شادی دلت شاد است و از مستی سرت مست به من برگو تو جز مینا و چنگ و تار کنار آب و زلف یار که بارز میشناسد عشق را چه میدانی ؟ تو با آن لعبتان مست و مخمورت که خوش مستانه میخندند و میرقصند به مستی گفته ای آری به مستی گفته ای زندگی زیباست زندگی در بند زشتیهاست غمش امروز غمش فرداست تو از آن کودکان لخت و عور پشت بازار محل ما که بر آشغالدان کوچه بالای شهر از بهر نانی میزنند له له خبر داری ؟ تو از آه یتیمی که سحر آه میکشد و از آهش تمام پرده افلاک میسوزد چه میدانی ؟ تو در مستی گفته ای زندگی زیباست زندگی در بند زشتیهاست غمش امروز غمش فرداست من محجور که چون منصور به دار نامرادی میرهانم جان ز بند جسم تو و شعرت به خاطرآرم و گویم که: گاهی زندگی زیباست زندگی در بند زشتیهاست غمش امروز غمش فرداست...