یادداشت های یه آسمونی
دل با نام تو دل به عالـم آتش بزنم با شعله به دامان سیاوش بزنم یا جان مرا بگـیر و از سیـنه بـرو یا جـان تـو با کــمــان آرش بزنم غم بیهوده دور تو خط کشیده ام راحت و آسوده برو از تـو وفــا نــدیــده ام از دل فــرسوده برو سنگ شدی به من زدی زخمی زخمه ها شدم از تو شـکـسـته قلب من ای غم بیهوده برو سفر به خیر
- « به کجا چنین شتابان؟ » گون از نسیم پرسید - « دل من گرفته ز این جا ، هوس سفر نداری ز غبار این بیابان؟ » - « همه آرزویم، اما چه کنم که بسته پایم ...» - « به کجا چنین شتابان؟ » - « به هر آن کجا که باشد، به جز این سرا، سرایم » - « سفرت به خیر اما تو و دوستی خدا را چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی، به شکوفه ها، به باران، برسان سلام ما را ».
دکتر محمد رضا شفیعی کدکنی گدایان بهر روزی ، طفل خود را کور می خواهند طبیبان ، جملگی ، مخلوق را رنجور می خواهند تمام مرده شویان راضیند بر مردن مردم بنازم مطربان را،چون خلق را مسرور می خواهند در دنیا به کسانی دل می بندیم که از وجودمان بی خبرند ، و از وجود کسانی که به ما دل می بندند بی خبریم شاید همین دلیل تنها ییمان باشد..!!
کاش می دیدم چیست ؟ فریدون مشیری
سفره ای از شکوفه های گیلاس در تمام فصول با موجی از دریا نجوا داشت
عکسی از میخک قرمز در هوای یار چشم گشود
پولکی از مهتاب بر بالای شب بیدار بود
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری است
آه، وقتی که تو لبخند نگاهت را
می تابانی
بال مژگان بلندت را
می خوابانی
آه، وقتی که توچشمانت
آن جام لبالب از جاندارو را
سوی این تشنه جان سوخته می گردانی
موج موسیقی عشق
از دلم می گذرد
روح گلرنگ شراب
در تنم می گردد
دست ویرانگر شوق
پرپرم می کند ای غنچه رنگین پر پر
من در آن لحظه که چشم تو به من می نگرد
برگ خشکیده ایمان را
در پنجه باد
رقص شیطان خواهش را
در آتش سبز
نور پنهانی بخشش را
در چشمه مهر
اهتزاز ابدیت را می بینم
بیش از این سوی نگاهت نتوانم نگریست
اهتزاز ابدیت را یارای تماشایم نیست
کاش می گفتی چیست
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری است
نکشم سنگدلا! این همه بیداد، از تو
وه که شد خرمن عمرم همه بر باد از تو
دل ویران شده من ، نشد آباد از تو
این قَدر بهره که دیدم . منِ ناشاد از تو
تو نبینى ز خود و، غیر مبیناد از تو!
اى پریچهره ! چو اشک از نظرت افکندم
از لب لعل تو، دندان طمع بر کندم
هر چه باداباد، ترک آشنایى مى کنم
بى نیاز از وصل او خواهم شدن ، اینست و بس
آرزویى کز درِ دل ها گدایى مى کنم