یادداشت های یه آسمونی
وای باران... دل من می سوزد که قناری ها را پر بستند که پر پاک پرستو ها را بشکستند و کبوتر هارا...آه کبوترها را... دل من در دل شب خواب پروانه شدن می بیند مهر در صبحدمان داس به دست خرمن خواب مرا می چیند وای باران باران باران... شیشه پنجره را باران شستت از دل من اما چه کسی نقش تو را خواهد شست؟ آسمان سربی رنگ...من درون قفس سرد اتاقم دل تنگ... می پرد مرغ نگاهم تا دور... وای باران...باران...باران... پر مرغان نگاهم را شست... از دل من اما چه کسی نقش تو را خواهد شست؟ در کنج دلم عشق کسی خانه ندارد
کسی جای در این خانه ی ویرانه ندارد
دل را به کف هر که نهم باز پس آرد
در بزم جهان جز دل مهنت کش ما نیست
آن شمع که میسوزد وپروانه ندارد صندلی های خمیده میزهای صف کشیده خنده های لب پریده گریه های اختیاری عصر جدول های خالی پارکهای این حوالی پرسه های بی خیالی نیمکت های خماری رو نوشت روزها را روی هم سنجاق کردن شنبه های بی پناهی جمعه های بی قراری خسته ام از ارزوها ارزوهای شعاری شوق پرواز مجازی بالهای استعاری لحظه های کاغذی را روز و شب تکرار کردن خاطرات بایگانی زندگی های اداری افتاب زرد و غمگین پله های رو به پایین سقفهای سرد و سنگین اسمان های اجاری با نگاهی سرشکسته چشم های پینه بسته خسته از درهای بسته خسته از چشم انتظاری عاقبت پرونده ام را با غبار ارزوها خاک خواهد بست روزی باد خواهد برد!باری روی میز خالی من صفحه ی باز حوادث در ستون تسلیت ها نامی از ما یادگاری....