یادداشت های یه آسمونی
*** با من اکنون چه نشستنها خاموشیها با تو اکنون چه فراموشیهاست دشتها نام تو را می گویند کوهها شعر مرا می خوانند کوه باید شد و ماند رود باید شد و رفت دشت باید شد و خواند در من این جلوه ی اندوه ز چیست در تو این قصه ی پرهیز که چه در من این شعله ی عصیان نیاز در تو دمسردی پاییز که چه حرف را باید زد درد را باید گفت سخن از مهر من و جور تو نیست سخن از تو متلاشی شدن دوستی است و عبث بودن پندار سرورآور مهر آشنایی با شور و جدایی با درد و نشستن در بهت فراموشی یا غرق غرور سینه ام آینه یست با غباری از غم تو به لبخندی از این آینه بزدای غبار آشیان تهی دست مرا مرغ دستان تو پر می سازد آه مگذار که دستان من آن اعتمادی که به دستان تو دارد به فراموشیها بسپارد آه مگذار که مرغان سپید دستت دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد من چه می گویم آه با تو اکنون چه فراموشیها با من اکنون چه نشستنها خاموشیهاست تو مپندار که خاموشی من هست برهان فراموشی من *** با خودم می گویم چه کسی باور کرد جنگل جان مرا آتش عشق تو خاکستر کرد *** من به چشمان خیال انگیزت معتادم و در این راه تباه عاقبت هستی خود را دادم...