یادداشت های یه آسمونی
من به چشمان خیال انگیزت معتادم و در این راه تباه عاقبت هستی خود را دادم *** گل به گل سنگ به سنگ این دشت یادگاران تواند رفته ای اینک و هر سبزه و سنگ در تمام در و دشت سوگواران تواند در دلم آرزوی آمدنت می میرد رفته ای اینک اما آیا باز می گردی چه تمنای محالی دارم خنده ام می گیرد *** از دلم رست گیاهی سرسبز سر برآورد درختی شد و نیرو بگرفت برگ برگردون سود این گیاه سرسبز این برآورده درخت اندوه حاصل مهر تو بود و چه رویاهایی که تبه گشت و گذشت و چه پیوند صمیمیتها که به آسانی یک رشته گسست چه امیدی چه امید چه نهالی که نشاندم من و بی بر گردید دل من می سوزد که قناری ها را پر بستند که پر پاک پرستوها را بشکستند و کبوتر ها را آه کبوتر ها را و چه امید عظیمی به عبث انجامید در میان من و تو فاصله هاست گاه می اندیشم می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری تو توانایی بخشش داری دستهای تو توانایی آن را دارد که مرا زندگانی بخشد چشمهای تو به من می بخشد شور عشق و مستی و تو چون مصرع شعری زیبا سطر برجسته ای از زندگی من هستی دفتر عمر مرا با وجود تو شکوهی دیگر رونقی دیگر هست می توانی تو به من زندگانی بخشی یا بگیری از من آنچه را می بخشی من به بی سامانی باد را می مانم من به سرگردانی ابر را می مانم من به آراستگی خندیدم من ژولیده به آراستگی خندیدم *** باد با من می گفت چه تهیدستی مرد ابر باور می کرد من در آیینه رخ خود دیدم و به تو حق دادم آه می بینم می بینم تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم چه امید عبثی من چه دارم که تو را درخور هیچ من چه دارم که سزاوار تو هیچ تو همه هستی من هستی من تو همه زندگی من هستی تو چه داری همه چیز تو چه کم داری هیچ بی تو در می یابم چون چناران کهن از درون تلخی واریزم را کاهش جان من این شعر من است آرزو می کردم که تو خواننده ی شعرم باشی راستی شعر مرا می خوانی نه دریغا هرگز باورم نیست که خواننده ی شعرم باشی کاشکی شعر مرا می خواندی *** بی تو احساس من از زندگی بی بنیاد واندر این دوره ی بیدادگریها هر دم کاستن کاهیدن کاهش جانم کم کم چه کسی خواهد دید مردنم را بی تو بی تو مردم مردم گاه می اندیشم خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید آن زمان که خبر مرگ مرا می شنوی روی تو را کاشکی می دیدم شانه بالا زدنت را بی قید و تکان دادن دستت که مهم نیست زیاد و تکان دادن سر را که عجب عاقبت مرد افسوس کاشکی می دیدم به خودم می گویم چه کسی باور کرد جنگل جان مرا آتش عشق تو خاکستر کرد