یادداشت های یه آسمونی
خواب رویای فراموشیهاست ... در میان من و تو فاصله هاست میتوانی تو به من، ...گاه میاندیشم، شانه بالا زدنت را، چه کسی میخواهد من اگر ما نشویم، تنهایم من اگر برخیزم من اگر بنشینم در آویزد..
از دل من اما،
چه کسی نقش تو را خواهد شست؟
آسمان سربی رنگ،
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ.
میپرد مرغ نگاهم تا دور
وای، باران،
باران،
پر مرغان نگاهم را شست.
خواب را دریابم،
که در آن دولت خاموشیهاست.
من شکوفایی گلهای امیدم را در رویاها میبینم،
و ندایی که به من میگوید:
گرچه شب تاریک است
دل قوی دار
سحر نزدیک است...
گاه میاندیشم،
- میتوانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
تو توانایی بخشش داری.
دستهای تو توانایی آن را دارد؛
- که مرا،
زندگانی بخشد.
چشمهای تو به من آرامش می بخشد.
و تو چون مصرع شعری زیبا،
سطر برجستهای از زندگی من هستی.
دفتر عمر مرا،
با وجود تو شکوهی دیگر،
رونقی دیگر هست.
زندگانی بخشی؛
یا بگیری از من
آنچه را می بخشی...
خبر مرگ مرا با تو چه کس میگوید؟
آن زمان که خبر مرگ مرا
از کسی میشنوی، روی تو را
کاشکی میدیدم.
- بی قید -
و تکان دادن دستت که،
- مهم نیست زیاد -
و تکان دادن سر را که،
- عجیب!
- افسوس
- کاشکی میدیدم!.
من به خود میگویم:
"چه کسی باور کرد.
"جنگل جان مرا
"آتش عشق تو خاکستر کرد؟...
... با من اکنون چه نشستها، خاموشیها،
با تو اکنون چه فراموشیهاست.
من و تو ما نشویم
خانه اش ویران باد
تو اگر ما نشوی، خویشتنی
از کجا که من و تو
شور یکپارچگی را در شرق
باز بر پا نکنیم
از کجا که من و تو
مشت رسوایان را وا نکنیم
تو اگر برخیزی
همه بر میخیزند
تو اگر بنشینی
چه کسی با دشمن بستیزد؟
چه کسی پنجه در پنجه ی هر دشمن