یادداشت های یه آسمونی
دیگر دستانم به قلم نمی رود دیگر انگشتانم توای در خود نمی بینند. دیگر مغزم نمی اندیشند و عاری از هر اتفاق و حرف هستند. حتی دیگر نمی خواهم ببینم. نمی خواهم بدی های این دنیا را تماشا کنم. با تمام وجودم از اینجا بیزارم. از ادمها و هر چیزی که رنگ و بوی انسان بدهند. از هر چیزی که نشانه ای دوستی و عشق را در خود دارد، متنفرم. از زنده بودن بیزارم. از شاد بودن حالم به هم می خورد. از تظاهر فراری ام. دیگر نمی توانم نقابی از شادی بر صورتم بزنم. فقط می خواهم نباشم. فقط و فقط... هر چند که حالا مرده ای متحرک بیش نیستم. نه احساسی نه عشقی نه چیزی که قلبم را به وجد بیاورد. تنها چیزی که امیدوارم می کند وجود خداست. اگر او نبود دیگر نبودم. خیلی وقتها به او تکیه کرده ام. هنوز هم پشت و پناه من اوست. ای کاش به حرفهایم گوش می داد و مرا از این غم رها می کرد...