می خواهم برایت بغضم را بشکنم، می خواهم دل بی غشم را برایت نمودار کنم،می خواهم عشقت را فریاد کنم.
می گویم برای از دلتنگی هایم،می گویم برایت از آمالم،همچنین خواهم گفت:از تاراج زمان. ژتو بلندی ، تو جلالی ، توسپیداری، دوستت دارم زیرا می دانم دوستم هستی، تو تنها سپیداری هستی که شقایق به آن رشک می ورزد، تو تنها درختی هستی که آفتاب از بلندای آن در عجب است،تو تنها مونسی هستی که سنگ صبوران از آن مبهوتند. ای معبود خیالم،ای ناجی بر هوت سینه ام، ای افسانه عظیم جبروت، دوستت دارم، از اعماق قلب یک انسان عاشق برایت یاس می فرستم، تو تک سپیداری هستی که شاخه هایش مامن هزاران بلبل و قناری است، تو خود دنیای به یغما رفته ای هستی ، می دانم ، آری خود می دانم تو عزیزی، چه بگویم تبسم افروخته است،چه بگویم ای ترکش بغض تاریخ. شنیدم یا کریمی می گفت:یک پایه عالم سپیدار بود،پایه بعدی خود خورشید است، پایه سوم ماه پس از خورشید است. آه ای سرسبز زمان،آه ای منجی شقایق، دوستت دارم و در اوج یک انسان عاشق فریاد می زنم شقایق به فدایت سپیدار قشنگ.
بدان!عشق من با تو همیشه همراه است، عشق من در دل تو افتد یا نه؟چه بدانم که تو هم بر دل من محتاجی ؟
اما خوب است عشق من عشق خداست، عشق من خود آن سیب سپهری است،عشق من خود آن پنجره فرخزاد.
گویند تا شقایق هست زندگی باید کرد،اما خود شقایق بر من نجوا کرد تا تو هستی زندگی باید کرد.
نوشته شده در دوشنبه 87/12/12ساعت
12:47 صبح توسط وحید
نظرات ( ) |
|