یادداشت های یه آسمونی
گرچه هیچکس ندانست سالها انتظار آمدن تو عذابم داده است دلم آنروزها خیلی گرفته بود آری.... راست می گفتم .. امروز غرورم به پای تو سجده میکند آه..........آه خوب .. خوب ... خوب من
اما بگذار من امشب از غروری بگویم که سجده میکند
امشب قنوت من یادوراه سالها انتظار است
امشب دیگر نمیخواهم مقلد این و آن باشم
فتوا داده ام نماز مسافر شکسته نیست
آری نیت کرده ام نماز یک همسفر مسافر را کاشانه ی همه ی عمر خویش کنم
امشب آمده ام تا در غیاب تو
با تو سخن گویم
تویی که سالها انتظار یادم داده است عزیزم باشی
تویی که هیچگاه چشمانم را رها نمی کنی تا به بیایان خیره شود
قلب تو حافظیه خواب من است
و نرگس چشمان مست تو
سنتور شبهای شعر من
با تو سخن گفتن آسان نیست
گرچه میتوان با نگاهت جمله ها ساخت
گرچه میتوان ....میتوان تا ابد با چشمهایت قصه گفت
اما زبانم از ترانه با تو لال است
هر روز باغچه را آب دادن
و کوچه را اب و جارو کردن
تا او بیاید آسان نیست
هر شبی را صد هزار خواب از او دیدن
و فردایش ندانی او که بود آسودگی نیست
همان دیروزهای مرگ را میگویم
دلم گرفته بود از دنیای که مترسک ها انسان بودند
و قلب ها سنگهای یخ
همه غریبه بودند حتی آنها که به نامم قسم یاد میکردند
هر روز دلم طوفانی بود
نمیدانستم آن دوردستها به کدامین قبله خیره میشوم که کعبه نیست
نمیدانستم دست مهربانی که قرار است روزی عصای روحم باشد
از آن کیست؟
باور کن حکایت رویاهای من
هیچگاه اسب سپید و شاهزاده ای سواره بر آن نبود
خواب من غول چراغ جادو نداشت
شبحی بود که نامم را می دانست
زیر یک سقف برایم قصه می گفت
خواب بود .... نمیدانم
قصه اگر بود...نمیدانم
اما ..... اما می دانستم که او می آید
آخر بارها این آمدن را فریاد کرده بودم تا او بیاید
و........................................
می دانستم او که بیاید دوباره خوابم خواهد گرفت
میدانستم او که بیاید
همه ی شعرهای سپید من
کبوترهای غزل می شوند تا پرواز را به خاطر بسپارم
تو یادمان یک عمر انتظاری
تو برای من میراث همه شکوفه هایی
دوستت دارم ... دوستت دارم
دلم نمیخواهد لحظه ای نگاهت را فراموش کنم
بی تو فردا ها همه شب میشوند
شبها چو برزخ برف و بوران میشوند
بی تو نفس از تب و تاب می افتد
تو .... تو همه ی تاب و توان ماندنی
دلم میگیرد
که سالها صدایت می کردم و کنارم بودی
دلم میگیرد که تو را می دیدم و نمی دانستم پایان انتظاری
دلم میگیرد که هرگاه دلم میگرفت .. دل تو هم گرفته بود
اما صدای اشکهای من و تو را هیچکس نمی شنید
دلم میگیرد به شبهایی که بی نام حضورت
شاید... شاید... خندیده بودم
و ... امروز
نمیدانم دست سپاس کدامین شکوفه را ببوسم که گلبرگ حضورت را برایم ارغوانی کرد.............................
نمیخواهم عاشق تو باشم
آخر .. چگونه عاشقی کنم که عشق در قیاس نام تو .. خاک هم نیست
من تو را تا بی نهایت ... بالاتر از رب خدایان .. دوست دارم
تو که میدانی .. تو بهانه ی حضور من در این جمعه بازار دنیایی
کوله بار خاطره های دیروزم
آکنده از اشکها و گریه هایی است که می ماندند تا تو بیایی
مرز فاصله های بودن و نبودنم
مژه های قشنگ چشمان تو بود تا بمانم
من از خدا هیچگاه نخواسته ام تا تو .. مرا بخوانی
من از تو .. از تو میخواهم تا مرا بخواهی
اگر خدا تو را هدیه ام دهد.. شاید گمانم شود.. دست تقدیر دلت را بازی داده است
و تو که خوب میدانی .. من دیگر طاقت لجاجت و حلاوت این بازیچه های تقدیر را ندارم
میعاد سالها انتظار من باران نگاه تو بود
و امروز.. موهای خیس و ترم از باران
عاشقانه ترانه سر میدهند که آسمان بارانی است
نگاهت را دریای عشقم کن تا بمانم
صدایت را مسیحا همدمی کن تا من نمیرم
دستهایت را عصای خستگیهایم کن
مژه هایم را تا میتوانی بوسه باش
بوسه هایت..مژه هایت...خسته خسته خنده هایت را دوست دارم
نمیخواهم دوباره انتظارم پر کشد
انتظارم را به بالین سپیدی ها سپردم تا بیایی
خسته خاطر . لحظه های بیگانگی را یک نسیم باد کردم تا .. بیایی
آمدی جانم به قربانت
وه .. چه خوب و ناز و رویا آمدی
من به پاس بودنت تا مرز آخر بودنم
فرش زیر پای عشقت میشوم
گرچه هیچم گرچه پوچم
از تو می خواهم
که یادم را در گذار باد و بوران زمانه
لحظه ای تنها نذاری
لحظه ای .. لحظه ای ... تنها نذاری
من قسم با غصه هایم یاد کردم..یا نباشم.. یا اگر باشم..تو باشی تا که من باشم بمانم