یادداشت های یه آسمونی
یک شب دلی به مسلخ خونم کشید ورفت دیوانهای به دام جنونم کشیدورفت پس کوچههای قلب مرا جستجو نکرد اما مرا به عمق درونم کشید ورفت یک آسمان ستاره آتش گرفته را برالتهاب سردقرونم کشید ورفت من در سکوت وبغض وشکایت زسرنوشت خطی بروی بخت نگونم کشید ورفت تا ازخیال گنگ رهایی رها شوم بانگی به خواب سکونم کشیدو رفت شاید به پاس حرمت ویرانههای عشق مرحم به زخم فاجعه گونم کشید ورفت تا ازحصارحسرت رفتن گذر کنم رنجی به قدر کوچ کنونم کشید ورفت دیگر اسیر آن من بیگانه نیستم ازخود چه عاشقانه برونم کشید ورفت ای دریغا چه گلی ریخت به خاک چه بهاری پژمرد چه دلی رفت به باد چه چراغی افسرد
نوشته شده در سه شنبه 87/11/29ساعت
3:21 عصر توسط وحید نظرات ( ) | |