یادداشت های یه آسمونی
دفترم را می گشایم
آه ... خودکارم کو؟
می نویسم بر هر سطرش با اشک
نام تو
و تو در سیاهی کوچک شبهای امید من و تو
گم شدی
من به دنبال تو باز
همه جا را گشتم
آی ... ای روشن شب های سیاهم
تو کجایی اکنون؟
آی ... ای بی خبر از گریه و زاری من بی کس و تنها
تو کجایی اکنون
تو به من می گفتی
"گر چه شب تاریک است
دل قوی دار سحر نزدیک است"
پس کجاست
کو ، کو؟
شب چنان تاریک است
و سحر دور تر از هر چه که هست
وای ، ای بی خبر از تاریکی
شب من تاریک است
تو ولی مهتابی
وای ویران شده است
همه چیز
چه کنم؟
به کسی می رسد آیا اکنون فریادم؟
چه کنم؟
وای ، ای هستی من
هستی ام را بردی
آی ... با تو هستم ، با تو
تو که هستی مرا دزدیدی
نور مهتاب مرا به سیاهی نبودت
پیوند زدی
با تو هستم ، با تو
تو کجایی اکنون
دل من در طلبت زارزنان
شکوه ها سر داده
با تو هستم ، با تو
کی به شب های سیاه من تنها
رنگ نو می بخشی
با تو هستم ، با تو
کی می آیی مهتاب؟
من همین جا هستم
در کنارت شاید
نه ، در درون مشتت
که گره کرده ای و کور شدی
و نمی بینی من
در درون مشتت ، می دهم جانم را
بگشا دستانت
نور مهتاب شدن
فارغ از ظلمت شب گشتن را می خواهد
و صداقت شاید
تو صداقت داری؟
راستی ، اصلا جر?ت داری که تو مهتاب شوی؟
من ولی
منتظر می مانم
تا تو مهتاب شوی
و بتابی یک شب