یادداشت های یه آسمونی
لحظه دیدن تو حادثه بود و به نوعی تعبیر،معنی فاجعه داشت و به تفسیر دلم،شکل یک خاطره بود دل من پر ز طپش پیکرم سرد نگاه نگرانم پر درد دستهایم لرزان هر دو پاهایم سست و زبانم الکن لب من بود خموش غرق در جوش و خروش عرقی سرد که میریخت از این گونه زرد همه از هیبت این فاجعه بود کاش میشد که پل فاصله ها را برداشت کاش این خاطره دست از سر من بر می داشت آه اما چه پری وار گذشت چه به من زان دم دیدار گذشت گر چه آرام گریخت و چه زیبا گم شد در هیاهوی همان خاطره فاجعه نام با همان خنده سرد باز من مانده ام و این همه درد