یادداشت های یه آسمونی
میتوان در کوچـههـای زنـدگی پاسـخ لبخنـد را بـا یاس داد میتـوان جـای غـروب عشـق را به طلوع سادهی احساس داد میتوان در خلوت شبهـای راز فکـر رسـم آبـی پـرواز بـود میتوان تا فرصت ادراک هست با خلـوص یاسها همراز بود میتـوان با لهجـهی سرخ دعـا مدتـی بـا آسمـان خلـوت نمود میتوان با حرفی از جنس بلور شوق را به هر دلی دعوت نمود میتـوان در آرزوی کـودکـی با حضور یک عروسک سهم داشت میتوان گاهی بـه رسـم یادبود در دلی یـک شـاخه نیـلوفر گذاشت میتوان از شهر شب بوها گذشت عابر پسکـوچههـای نـور بود میتـوان همسـایـهی مهتـاب شـد فکر زخم غنچهای رنجور بود میتـوان با لطـف دست پنجـره مهربان گنجشکهـا را دانـه داد میتوان وقتی خزان از ره رسید یک کبوتر را به کنجی لانه داد میتـوان در قلبهـای بیفروغ لحظهای برقی زد و خورشید شد میتـوان در غـربـت داغ کویـر گاه آن ابـری که میبـاریـد شـد