یادداشت های یه آسمونی
می پرسی تو را دوست دارم؟ حتی اگر بخواهم پاسخ دهم نمی توانم مگر می شود با کلمات ، احساس دستها را بیان کرد؟ مگر ممکن است با عبارات شرح داد که آن زمان که با دیدگان پر اندیشه و روشن بین به من می نگری چه نشاط و لطفی دلم را فرا می گیرد ؟ می پرسی تو را دوست دارم ؟ مگر واقعا" پاسخ این سوال را نمی دانی ؟ مگر خاموشی من ، راز دلم را به تو نمی گوید ؟ مگر آه سوزان از سر نهان خبر نمی دهد ؟ راستی آیا شکوه آمیخته به بیم و امید ، که من هر لحظه هم می خواهم به زبان آورم و هم سعی می کنم که از دل بر لبم نرسد ، راز پنهان مرا به تو نمی گوید ؟ عزیز من ! چطور نمی بینی که سراپای من از عشق به تو حکایت می کند ؟ همه ذرات وجود من با تو حدیث عشق می گویند ، بجز زبانم که خاموش است