یادداشت های یه آسمونی
دل تو از ما خبر ندارد شکستن دل هنر ندارد
شب جدایی سحر ندارد
برو که دل تنگم
برو که دستم نمک ندارد
محبت تو درک ندارد
سر منزل ما سرک ندارد
برو که دلتنگم
شب شدو باران شد
ستاره پنهان شد
دلم پریشان شد
به شاخه زردی
آشیانم بود
شکستو ویران شد
بر من جفا کردی
صبر خدا کردم
مرا رها کردی
این دل تنها را
به دست تو دادم
به زیر پا کردی
دل تو از ما خبر ندارد
شکستن دل هنر ندارد
شب جدایی سحر ندارد
برو که دل تنگم...
نوشته شده در دوشنبه 87/5/21ساعت
3:29 عصر توسط وحید نظرات ( ) | |