یادداشت های یه آسمونی
منم آن شعله آتش که از هر شمع برخیزم... تمام هستی خود را فقط به پای تو ریزم... درون قلب من فرمانروایی کن... که از موی تو برخیزد همه عطر دل انگیزم... من عاشق آن دیده چشمان سیاهم بیهوده چه گویم که پریشان نگاهم گر مستی چشمان سیاه تو گناه است من طالب آن مستی و خواهان گناهم... بادبادک رفت بالا... قرقره از غصه لاغر شد !! بدترین فریب عاشق شدنه ! چون خودت رو به چیزی متعلق می کنی که یه روزی از دستت میره... در سکوت دادگاه سرنوشت عشق بر ما حکم سنگینی نوشت... گفته شد دل داده ها از هم جدا وای بر این حکم و این قانون زشت... دل هیچکس نمی سوزد برای حال غمناکم مگر سوزد همان شمعی که میسوزد سر خاکم... اگر روزی دلت لبریز غم بود گذارت بر مزار کهنه ام بود بگو این بی نصیب خفته در خاک یه روزی عاشق و دیوانه ام بود...