یادداشت های یه آسمونی
پروانه یادت به سر شمع وجودم میچرخد و پر میشود هجران من از اشک گرمی به زمستان ندهد محفل سردم گرم از دم اشک است زمستان من از اشک این رویش گلهای مژه بیسببم نیست سرسبزی صحراست گلستان من از اشک از چشمه چشمم به سرِ چشمِه یادت باران زده بر داغ شبستان من از اشک از هر طرفی آتش سوزان جُدائی است ز آن است که خود میچکد از جان من از اشک از بسکه به نامت زدهام شعر و غزل را گل داده به هر صفحه دیوان من از اشک با چشم تو کآغاز نمودم سفر عمر چون چشم سیاهت شده پایان من از اشک (نیداود)، از این راه به آفاق توان رفت این است نصیب من و پیمان من از اشک