یادداشت های یه آسمونی
ای فراق تو همه بی سر و سامانی من که فنای تو شد این زندگی فانی من سر زلف تو که بر شانه من ریخت چو بید خود پریشان شد از این داغ پریشانی من آنقدر گریه پنهان به شبستان کردم که عیان شد به همه گریه پنهانی من زورق زندگیم پر شده از بار گنه گو خدا را مددی، مرغ سلیمانی من عقل میخواست آتش بزند بستر احساسم را غافل از درک من و خواب زمستانی من ساز (مرتضی) که بر برکه شعرم بنشست (نیِ داود) بر آمد ز سخندانی من اینهمه سیل (خزان) کز نگهت میریزد ترسم آخر بشود باعث ویرانی من
نوشته شده در یکشنبه 87/3/5ساعت
12:8 صبح توسط وحید نظرات ( ) | |