یادداشت های یه آسمونی
واژه مرگ در فارسی به معنای مردن، جان سپردن، بی جان شدن، از دست دادنِ نیروی حیوانی و حرارت غریزی، فنای حیات، نیست شدن زندگانی، از گیتی رفتن، و درگذشت است. از این واژه در عربی به موت، ممات، فوت، اجل و ... نام میبرند. واژه قبر به معنای گور و معرّب آن، جایی است که مردهی آدمی را در آن میگذارند. نامهای دیگر آن، تربت، خاک، نهفت، جدث، حفیر، رمس، ریم، مرقد، مرمس، مضجع، مدفن، روضه، ضریح و ... است. مرگ در فرهنگ قرآن در فرهنگ قرآن مرگ به معنای "وفات" است، نه "فوت"؛ زیرا فوت به معنای زوال و نابودی است، ولی وفات به معنای اخذ تامّ و در اختیار گرفتن تمام و کمال یک حقیقت و انتقال آن به سرای دیگر است. این کار توسّط فرشتگان مأمور وفات صورت میگیرد: "قل یتوفّـکم ملک الموت الّذی وُکّل بکم ثمّ إلی ربّکم تُرجعون"(1)؛ کافران میگفتند: آیا وقتی مردیم و در روی زمین پراکنده و گم شدیم آیا دوباره زنده میشویم. پیامبر در جواب آنان بگو: فرشته مرگ که بر این کارتان گمارده شده همه وجود شما را میگیرد و چیزی از حقیقت شما روی زمین پراکنده و گم نخواهد شد؛ یعنی که بر این کارتان گمارده شده همه وجود شما را میگیرد و چیزی از حقیقت شما روی زمین پراکنده و گم نخواهد شد؛ یعنی اولا، مرگ به معنای فنا و نابودی نیست و شما نابود نخواهید شد و ثانیاً، چون تمام حقیقت شما با مردن نزد فرشته مأمور الهی محفوظ است رجوع شما با ارجاع مأمور خدا به سوی پروردگارتان خواهد بود: "ثمّ إلی ربّکم ترجعون"؛ و به جانب او برخواهید گشت. پس مرگ وفات است، نه فوت و انسان، "متوفّی" است، نه "ضالّ" و مرگ توفّی است، نه ضلالت و گم شدن در زمین. بنابراین، انسان با انتقال به سرای دیگر سفر جدیدی را آغاز میکند و به مقصد نهایی خود میرسد: "إلی ربّک یومئذ المساق"(2)؛ هنگام مرگ به سوی پروردگارت رفتن خواهد بود. "النّاس نیام إذا ماتوا انتبهوا"(3)؛ مردم خفتهاند وقتی مردند بیدار میشوند. حق تعالی گاهی توفّی و اخذ تام و تمام را به خود نسبت داده میفرماید: "الله یتوفّی الأنفسَ حین موتها و الّتی لم تمت فی مَنامها فیمسک الّتی قضی علیها الموت و یرسل الأخری إلی أجل مسمّی إنّ فی ذلک لایاتٍ لقوم یتفکّروُن"(4)؛ خداوند ارواح را به هنگام مرگ قبض میکند و ارواحی را که نمردهاند نیز به هنگام خواب میگیرد. سپس ارواح کسانی را که فرمان مرگشان را صادر کرده نگه میدارد و ارواح دیگری را که باید زنده بمانند بازمیگرداند، تا سرآمد معیّنی. در این امر نشانههای روشنی است برای کسانی که اهل اندیشهاند. بنابراین، مرگ مانند پوسیدن میوه درخت و پراکنده شدن آن در زمین نیست، بلکه عمر بسان میوه شیرین و پرآبی است که پس از رسیدن، باغبان با کمال دقّت آن را میچیند و برای هدفی برتر آماده میسازد. مردن بسان پرواز مرغی از قفس و پر کشیدن به جهانی برتر است، نه به منزله نابود شدن مرغ او و از قفس بیرون انداختن او توسط انسان. پینوشتها: 1- سوره سجده، آیه 11. 2- سوره قیامت، آیه 30. 3- بحارالانوار، ج 50، ص 134. 4- سوره زمر، آیه شوهر با تعجب پرسید از کجا می دانی؟ زن گفت:شوهری در عالم از تو زشت تر و بدخو تر نیست و من بر مصائب تو صبر می کنم و صابران اهل بهشت می باشند. مرد پرسید:خب من چطور اهل بهشت می باشم ؟ زن گفت:زنی در عالم از من خوشگل تر و بهتر نیست و تو براین نعمت دائما شکر می کنی. شاکران نیز اهل بهشت هستند. عابد از مرد جوان پرسید:ای برادر چرا سرقبر باز است؟ مرد گفت : ای عابد ما دو نفر با هم از دوران بچگی دشمنی داشتیم و آتش کینه هر روز میان ما شعله می کشید و جای آشتی باقی نمی گذاشت.کسانی که ما را می شناختند از دشمنی و عداوت ما خبر داشته و می گفتند:این دو مرد به اندازه ای از یکدیگر بیزار هستند که حتی حاضر نیستند در زیر یک آسمان با هم زندگی کنند. دست تقدیر روزگار سرانجام گریبان او را گرفت و زندگی او را به پایان برد. مرگ،خط پایانی است که شاید بتواند رشته های دشمنی را قطع نماید،اما من از مردن او خشنود و شادمان شدم. چند روزی گذشت اما مرگ او حتی پس از چند روز هم نتوانست آتش کینه و دشمنی آن مرد را در دل من سر کند پس تصمیم گرفتم که بیایم به قبرستان و قبرش را بشکافم و جنازه اش را بیرون آورم تا طعمه سگها شود.آمدم بر سر گور دشمن خویش و با چنگ و ناخن خاک از روی قبر برداشتم. بعد نگاه به داخل گودال انداختم . بر خود لرزیدم و گامی به عقب برداشتم. منظره ای بسیار وحشتناک و رقت انگیز دیدم.ازآن هیکل با آن عظمت جز جسدی بی اراده به چشم نمی آمد.بازوهای توانمندی که شیرکش بود طعمه کرمها و تاراج موریانه ها گشته بود. پس فهمیدم که مرگ سرنوشتی است بدون گریز و دوست و دشمن نمی شناسد پس هم برای خودم وهم بیشتر برای دشمنی که تن به گور سپرده بود دل سوخته شدم و از خود پرسیدم : چه ارزشی داشت آن همه عداوت ؟ این بود حکایت من و این دشمن در گور خفته،ای عابد. پیرمرد عابد چون حکایت شنید دست به دعا کرد و از خدا خواست که از گناهان این مرد بگذرد. مرد جای خشتی که از گور دشمن خود برگرفته بود سنگی زیبا و گرانبها گذاشت و برآن سنگ چنین نوشت: هیج گاه بر مرگ دشمن خویش شاد مباش بدان!عشق من با تو همیشه همراه است، عشق من در دل تو افتد یا نه؟چه بدانم که تو هم بر دل من محتاجی ؟ اما خوب است عشق من عشق خداست، عشق من خود آن سیب سپهری است،عشق من خود آن پنجره فرخزاد. گویند تا شقایق هست زندگی باید کرد،اما خود شقایق بر من نجوا کرد تا تو هستی زندگی باید کرد. بر شاخه خویش هم کرانم آواره ترین مردمانم عمری است که چون صدای زنجیر در کوچه بی کسی روانم تا صبح ستاره می شمارم تا صبح ستاره می فشانم غم با همه هست و باز تنهاست من نیز چنینم و چنانم یک شاخه بی پرنده،یعنی گلدسته خالی از اذانم کس حرف محبتی ندارد یا من نشنیده ام. ندانم دیشب دل صد ستاره سوخت حرفی که نبود بر زبانم گفتند که ای فلان ! تو هیچی گفتم که حقیر نصف آنم یک سنگ زدید و من شکستم دیگر مکنید امتحانم خدایا! من در هراس دم می زنم و در بی قراری زندگی می کنم به کرم خودت هراسم را به امید و بی قراری ام را به آرامش پیوند بزن.
دوم سوره احزاب آیه 59 است که سخن از پوشش سر و گردن دارد.
سوم در سوره مبارکه نور آیه 31 که به رعایت حجاب، محدوده حجاب و کسانی که رعایت حجاب در پیش آنها لازم نیست اشاره کرده است.