یادداشت های یه آسمونی
هیچکس منتظر خواب تو نیست که به پایان برسد لحظه ها می آیند، سالها می گذرد و تو در قرن خودت می خوابی هیچ پروازی نیست برساند ما را به قطار دگران مگر اندیشه و علم مگر انگیزه و عشق مگر آیینه و صلح و تقلا و تلاش ... بخت از آن کسی است که مناجات کند با کارش و در اندیشه ی یک مسئله خوابش ببرد و کتابش را بگذارد در زیر سرش و ببیند در خواب حل یک مسئله را باز با شادی یک مسئله بیدار شود...! شب آرامی بود می روم در ایوان، تابپرسم از خود زندگی یعنی چه؟ مادرم سینی چایی در دست گل لبخندی چید ،هدیه اش داد به من خواهرم تکه نانی آورد ، آمد آنجا لب پاشویه نشست پدرم دفتر شعری آورد، تکه بر پشتی داد شعر زیبایی خواند ، و مرا برد، به آرامش زیبای یقین با خودم می گفتم : زندگی، راز بزرگی است که در ما جارست زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست رود دنیا جاریست زندگی ، آبتنی کردن در این رود است وقت رفتن به همان عریانی که به هنگام ورود آمده ایم دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟ هیچ!!! زندگی ، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری شعله گرمی امید تو را ، خواهد کشت زندگی درک همین اکنون است زندگی شوق رسیدن به همان فردایی است ، که نخواهد آمد تو نه در دیروزی ، و نه در فردایی ظرف امروز ، پر از بودن توست شاید این خنده که امروز ، دریغش کردی آخرین فرصت همراهی با ، امید است زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک ، به جا می ماند زندگی ، سبزترین آیه ، در اندیشه برگ زندگی ، خاطر دریایی یک قطره ، در آرامش رود زندگی ، حس شکوفایی یک مزرعه ، در باور بذر زندگی ، باور دریاست در اندیشه ماهی ، در تنگ زندگی ، ترجمه روشن خاک است ، در آیینه عشق زندگی ، فهم نفهمیدن هاست زندگی ، پنجره ای باز، به دنیای وجود تا که این پنجره باز است ، جهانی با ماست آسمان ، نور ، خدا ، عشق ، سعادت با ماست فرصت بازی این پنجره را دریابیم در نبندیم به نور ، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم پرده از ساحت دل برگیریم رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم زندگی ، رسم پذیرایی از تقدیر است وزن خوشبختی من ، وزن رضایتمندی ست زندگی ، شاید شعر پدرم بود که خواند چای مادر ، که مرا گرم نمود نان خواهر ، که به ماهی ها داد زندگی شاید آن لبخندی ست ، که دریغش کردیم زندگی زمزمه پاک حیات ست ، میان دو سکوت زندگی ، خاطره آمدن و رفتن ماست لحظه آمدن و رفتن ما ، تنهایی ست من دلم می خواهد قدر این خاطره را دریابیم. از ازدحام کوچه ی خوشبخت بگذریم از گرمی تن تو و این تخت بگذریم فردا که پشت بام پر از قاصدک شده است از بندهای ساکت و بی رخت - بگذریم حالا که خواجه شیراز هم رضایت داد دیگر نمی شود که از این بخت بگذریم دستی به جام باده و دستی به زلف یار با هم از این زمانه ی سرسخت بگذریم.. لحظات را گذراندیم که به خوشبختی برسیم غافل از اینکه لحظات همان خوشبختی اند خداوندا اگر روزی بشر گردی ز حال ما خبر گردی
پشیمان می شوی از قصه خلقت از این بودن از این بدعت
خداوندا نمی دانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است
چه زجری می کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است
و درختان پر از انگیزه برای بودن
من و تو مست بهار
روی آن نیمکت زیر چنار
هر دو چشمانم خیس و دو چشمانت شاد
با صدایی آرام
توی گوشم گفتی دوستت خواهم داشت
من به تو خندیدم و تو سرمست تر از گنجشکان
باز در گوشم گفتی آرام
"فاش می گویم و از گفته خود دلشادم ، بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم"
سیل شد اشکانم و فقط باریدم
تو ولی می خندیدی به همه دلهره های من و چشمان پر از سیلابم
من برایت خواندم
دوستت خواهم داشت
بیشتر از همه آدم ها
بیشتر از دنیا
بیشتر از همه ثانیه ها
رعد و برقی زد و باران بارید
خیس باران بهار و دو چشمانم خیس
و تو آرام به من می گفتی
دوستت خواهم داشت
من به تو خندیدم و تو فریاد زدی
دوستت خواهم داشت
لحظه ها بگذشتند
روزها از پس هم
و تو هر روز به من می گفتی
دوستت خواهم داشت
و دل کوچکم آرام فقط می بارید
و تو لبخند به چشمان سیاهت و دلت قرص تر از ماه ، به من می گفتی
مهربانم ، دوستت خواهم داشت
چند سالی بگذشت
همه گنجشکان مست
و دو چشمانم خیس
می نشینم بی تو
روی آن نیمکت زیر چنار
خبری از تو و چشمانت نیست
خبری از لب خندانت نیست
خسته از ثانیه ها
باز دنبال همان دوستت دارم ها
تو کجایی امروز که بگویی دوستم خواهی داشت
راستی دوستم داری یا خواهی داشت؟
من ولی دوستت می دارم
بیشتر از همه آدم ها
بیشتر از دنیا