یادداشت های یه آسمونی
فرق تو با سنگ و شیشه همین است.تو میتوانی کنار جاده منتظر بمانی تا او از راه برسد و شادمانه دستمال صورتی خود را برایت تکان دهد.تو میتوانی بر سینه همه درختها و پنجره ها بنویسی : (( تو را دوست دارم )) فرق تو با سنگ و شیشه همین است. چرا نشسته ای...؟ چرا این همه عابری که مشتاقانه به سوی عشق می روند?نمیبینی؟ تو میتوانی عاشق باشی و هر صبح خروسخوان دنیا را با ترانه ای سبز بیدار کنی.تو میتوانی آغوش خود را به روی هر که دوست داری بگشایی و ماه را به ضیافتی در زمین مهمان کنی و از باغ حوا عطرهای تازه بیاوری.تو میتوانی بی هبچ دغدغه ای از جنگلهای وحشی بگذری و صدای قناری را به شاخهای بی برگ بدهی...فرق تو با سنگ و شیشه همین است.
نوشته شده در سه شنبه 87/8/7ساعت
2:4 صبح توسط وحید نظرات ( ) | |