یادداشت های یه آسمونی
دلم که از هوایِ شما دارد پُر می شود آقا، نگاهم را چه کار کنم که هی بهانه تان
را می گیرد. بهانه خودتان، صدای گامهایتان رویِ سنگفرشِ خیابان و صدایِ
آرامی که مدام باید سر بکشی برای واضح شنیدنش. “
در عقوبت این همه روز بی ابر چه میشود کرد که انگار وقتی قرار باشد نقطه در انتهای واژه هایت بگذارند و سطر بعدی را دریغ کنند فقط میشود سکوت کرد و حوالی ستاره باران چند قطره ایی برای محو این دست نوشته ها همین!
حالا از همه آن خواسته فقط آرزویی مانده که خود آرزو به دل شده است و ازدحام هیچ نفره دختری که از اینجا به بعد فقط سکوت میکند و به قول دوست شاعری:
خاک این دختر هنوز باران که ببارد بوی عشق و عود و عسل می دهد!