یادداشت های یه آسمونی
بگذار باور کنم من هم می توانم آسمانم را خودم نقاشی کنم ! تو فقط ریسمان دستانم را باز کن من می دانم و رنگین کمان... غریبه ای هست که گاه گاه می آید و رنگین کمانی می سازد و من نمی دانم کیست...! هر آنچه هست دل نوشته هاییست که من به سپیدی انها عادت کرده ام ...! صبح ها صدای تو را از زمزمه های دعایی که می تواند بدرقه راهم باشد بیشتر می شنوم ولبهایم به ذکر تو قانع ترند که روز و شب خیره ا ز من می گذرند ... آه پاییز پاییز! این واژه مشترک را قاب بگیر ... می خواهم در راببندم
کافر نشده ام ... اما نمی دانم !
این قصه را از هر سو که بخو ا نی
پایانش همین است که می دانی !
این همه عابر این همه نگاه
بی هیچ حرف و حدیثی
بگذار بگذرند و ساده ام فرض کنند یا بدتر دیوانه ...
خیال می کنند نمی دانم
هر رنگی چه مفهومی میدهد ؟
من تمام رنگها را از برم
حتی رنگ حرفها را خوب به یاد دارم
من خامِ هیچ ترانه ای ؛ هیچ نگاهی و هیچ سایه ای نخواهم شد
شاید از باور تو هم فراتر حرف میزنم مهم نیست
می خواهم در را ببندم
حالا که داخل نمی شوی
لا اقل چترم را ببر
کوچه سخت بارانیست
خیس می شوی مسافر ما ههای پاییز
فصلهای بعدی شاید کسی نباشد
سراغ گریه ها یمان را بگیرد
چترم را به یادگار ببر خیس میشوی
کوچه سخت بارانیست !!!