وحید - یادداشت های یه آسمونی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یادداشت های یه آسمونی

ولی افسوس ………او هرگز نمی داند

نگاهش می کنم شاید بخواند از نگاه من

که او را دوست می دارم……

ولی افسوس او هرگز نگاهم را نمی خواند

به برگ گل نوشتم من که او را دوست می دارم

ولی افسوس او گل را به زلف کودکی اویخت … تا او را بخنداند

به مهتاب گفتم ای مهتاب سر راهت

به کوی او سلام من رسان و گوی:

تو را من دوست می دارم

ولی افسوس چون مهتاب به روی مه ترش لغزید

یکی ابر سیه امد که روی ماه تابان را بپوشاند

صبا را دیدم و گفتم :

صبا دستم به دامانت بگو از من به دلدارم

تو را من دوست می دارم……. ولی افسوس و صد افسوس

ز ابر تیره برقی جست که قاصد را میان ره بسوزاند

کنون وامانده از هر جا دگر با خود کنم نجوا …

یکی را دوست می دارم ولی افسوس او هرگز نمی داند


نوشته شده در سه شنبه 89/1/10ساعت 1:38 صبح توسط وحید نظرات ( ) | |


بچه‌های دیروز آرزو داشتند خلبان بشن،‌ بچه‌های امروز شب‌ها کابوس خلبان شدن می‌بینن…

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
وقتی می توانیم زندگی کنیم که زندگی را خوب نشناسیم
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

چه زشت است فروتنی هنگام نیازمندی و درشتی هنگام بی نیازی

امیر المومنین (ع)

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

الهی!

در بسته نیست!

ما دست و پا بسته ایم!!

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
به افکارت زبان نده ، ظرف که خالی باشد صدای بیشتری دارد
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
شرم سپری محکم در برابر نگاه ناپاکان است
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
غم خودش ما را پیدا میکند باید دنبال شادی ها گشت
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

زندگی مانند یک لاستیک کهنه است که سیمهای بعضی از جاهایش بیرون زده و همینطور که میچرخد تن آدمی را خراش میدهد
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

دیگه گذشت اون زمونا حالا دیگه
بی‌گناه خیلی خوش شانس باشه تا پای ِ دار زنده می‌مونه..!
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

آدم متعصب ،مثل میوه ی «نارس و کال» می مونه که محکم به شاخه ی درختش چسبیده !
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

در جامعه مجازی ِگل و بلبل زیستن ، هنر است
وقتی که هر روز بهای تنت را از تو می پرسند
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

جهنم، بهشتی است که زمینی شده.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

زندگی سر گذشت درگذشت آرزوهاست

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
هیچ وقت نگو وقت نداری. به تو همان مقدار زمان داده شده که به هلن کلر ، لئوناردو داوینچی ، توماس جفرسون و آلبرت انیشتین

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

اگر به مهمانی گرگ می روید ، سگ خود را به همراه ببرید
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

اگر هنوز قوانین بازی رو یاد نگرفتی بهتره خودت محترمانه از بازی انصراف بدی قبل از اینکه دیگران شکستت رو جشن بگیرن
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

حرف مزخرف خریدار ندارد، پس تو که پوزه بند به دهان من میزنی از درستی اندیشه من، از نفوذ اندیشه من میترسی.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
وقتی گریه میکنی یک درد داری ولی وقتی میخندی هزار و یک درد داری
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

هرگز هنگام گام برداشتن به سوی آرمان بزرگ ، نگاهت به آنانی که دستمزد خویش را پیشاپیش می خواهند نباشد ! تنها به توانایی های خود اندیشه کن
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

شاید نشود به گذشته برگشت و یک آغاز زیبا ساخت
ولی میشود هم اکنون آغاز کرد و یک پایان زیبا ساخت
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

زندگی همچون بادکنکی است در دستان کودکی که همیشه ترس از ترکیدن آن لذت داشتن آن را از بین میبرد
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

ما آمده ایم تا با زندگی کردن قیمت پیدا کنیم
نه به هر قیمتی زندگی کنیم


نوشته شده در پنج شنبه 88/12/6ساعت 10:31 صبح توسط وحید نظرات ( ) | |


تنهاییم را با تو قسمت می کنم سهم کمی نیست ...                                                                گسترده تر از عالم تنهایی من عالمی نیست


نوشته شده در جمعه 88/11/9ساعت 8:16 عصر توسط وحید نظرات ( ) | |


***

با من اکنون چه نشستنها خاموشیها

با تو اکنون چه فراموشیهاست

دشتها نام تو را می گویند

کوهها شعر مرا می خوانند

کوه باید شد و ماند

رود باید شد و رفت

دشت باید شد و خواند

در من این جلوه ی اندوه ز چیست

در تو این قصه ی پرهیز که چه

در من این شعله ی عصیان نیاز

در تو دمسردی پاییز که چه

حرف را باید زد

درد را باید گفت

سخن از مهر من و جور تو نیست

سخن از تو متلاشی شدن دوستی است

و عبث بودن پندار سرورآور مهر

آشنایی با شور

و جدایی با درد

و نشستن در بهت فراموشی یا غرق غرور

سینه ام آینه یست با غباری از غم

تو به لبخندی از این آینه بزدای غبار

آشیان تهی دست مرا

مرغ دستان تو پر می سازد

آه مگذار که دستان من آن

اعتمادی که به دستان تو دارد

به فراموشیها بسپارد

آه مگذار که مرغان سپید دستت

دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد

من چه می گویم آه

با تو

اکنون چه فراموشیها

با من اکنون چه نشستنها خاموشیهاست

تو مپندار که خاموشی من

هست برهان فراموشی من

***

با خودم می گویم

چه کسی باور کرد

جنگل جان مرا آتش عشق تو خاکستر کرد

***

من به چشمان خیال انگیزت معتادم

و در این راه تباه

عاقبت هستی خود را دادم...


نوشته شده در جمعه 88/11/9ساعت 8:15 عصر توسط وحید نظرات ( ) | |


من به چشمان خیال انگیزت معتادم

و در این راه تباه

عاقبت هستی خود را دادم

***

گل به گل سنگ به سنگ این دشت

یادگاران تواند

رفته ای اینک و هر سبزه و سنگ

در تمام در و دشت

سوگواران تواند

در دلم آرزوی آمدنت می میرد

رفته ای اینک اما

آیا باز می گردی

چه تمنای محالی دارم

خنده ام می گیرد

***

از دلم رست گیاهی سرسبز

سر برآورد درختی شد و نیرو بگرفت

برگ برگردون سود

این گیاه سرسبز

این برآورده درخت اندوه

حاصل مهر تو بود

و چه رویاهایی که تبه گشت و گذشت

و چه پیوند صمیمیتها

که به آسانی یک رشته گسست

چه امیدی چه امید

چه نهالی که نشاندم من و بی بر گردید

دل من می سوزد

که قناری ها را پر بستند

که پر پاک پرستوها را بشکستند

و کبوتر ها را

آه کبوتر ها را

و چه امید عظیمی به عبث انجامید

در میان من و تو فاصله هاست

گاه می اندیشم

می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری

تو توانایی بخشش داری

دستهای تو توانایی آن را دارد

که مرا زندگانی بخشد

چشمهای تو به من می بخشد

شور عشق و مستی

و تو چون مصرع شعری زیبا

سطر برجسته ای از زندگی من هستی

دفتر عمر مرا با وجود تو

شکوهی دیگر رونقی دیگر هست

می توانی تو به من زندگانی بخشی

یا بگیری از من آنچه را می بخشی

من به بی سامانی باد را می مانم

من به سرگردانی ابر را می مانم

من به آراستگی خندیدم

من ژولیده به آراستگی خندیدم

***

باد با من می گفت چه تهیدستی مرد

ابر باور می کرد

من در آیینه رخ خود دیدم

و به تو حق دادم

آه می بینم می بینم

تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی

من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم

چه امید عبثی

من چه دارم که تو را درخور

هیچ

من چه دارم که سزاوار تو

هیچ

تو همه هستی من هستی من

تو همه زندگی من هستی

تو چه داری

همه چیز

تو چه کم داری

هیچ

بی تو در می یابم چون چناران کهن

از درون تلخی واریزم را

کاهش جان من این شعر من است

آرزو می کردم که تو خواننده ی شعرم باشی

راستی شعر مرا می خوانی

نه دریغا هرگز

باورم نیست که خواننده ی شعرم باشی

کاشکی شعر مرا می خواندی

***

بی تو احساس من از زندگی بی بنیاد

واندر این دوره ی بیدادگریها هر دم

کاستن کاهیدن

کاهش جانم کم کم

چه کسی خواهد دید مردنم را بی تو

بی تو مردم مردم

گاه می اندیشم

خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید

آن زمان که خبر مرگ مرا می شنوی

روی تو را کاشکی می دیدم

شانه بالا زدنت را بی قید

و تکان دادن دستت که

مهم نیست زیاد

و تکان دادن سر را که

عجب عاقبت مرد

افسوس کاشکی می دیدم

به خودم می گویم

چه کسی باور کرد

جنگل جان مرا آتش عشق تو خاکستر کرد

 

 


نوشته شده در جمعه 88/11/9ساعت 8:15 عصر توسط وحید نظرات ( ) | |


چه کسی خواهد دید
مردنم را بی تو ؟
بی تو مردم ، مردم
گاه می اندیشم
خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید ؟
آن زمان که خبر مرگ مرا
از کسی می شنوی ، روی تو را
کاشکی می دیدم
شانه بالازدنت را
بی قید
و تکان دادن دستت که
مهم نیست زیاد
و تکان دادن سر را که
عجیب !‌عاقبت مرد ؟
افسوس
کاکش می دیدم
من به خود می گویم:
" چه کسی باور کرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاکستر کرد ؟ "
باد کولی ، ای باد
تو چه بیرحمانه
شاخ پر برگ درختان را عریان کردی
و جهان را به سموم نفست ویران کردی
باد کولی تو چرا زوزه کشان
همچنان اسبی بگسسته عنان
سم فرو کوبان بر خاک گذشتی همه جا ؟
آن غباری که برانگیزاندی
سخت افزون می کرد
تیرگی را در دشت
و شفق ، این شفق شنگرفی
بوی خون داشت ، افق خونین بود
کولی باد پریشاندل آشفته صفت
تو مرا بدرقه می کردی هنگام غروب
تو به من می گفتی :
" صبح پاییز تو ، نامیومن بود ! "

نوشته شده در جمعه 88/11/9ساعت 8:11 عصر توسط وحید نظرات ( ) | |



در شبان غم تنهایی خویش
عابد چشم سخنگوی توام
من در این تاریکی
من در این تیره شب جانفرسا
زائر ظلمت گیسوی توام
گیسوان تو پریشانتر از اندیشه من
گیسوان تو شب بی پایان
جنگل عطرآلود
شکن گیسوی تو
موج دریای خیال
کاش با زورق اندیشه شبی
از شط گیسوی مواج تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم
کاش بر این شط مواج سیاه
همه عمر سفر می کردم
من هنوز از اثر عطر نفسهای تو سرشار سرور
گیسوان تو در اندیشه من
گرم رقصی موزون
کاشکی پنجه من
در شب گیسوی پر پیچ تو راهی می جست
چشم من چشمه ی زاینده ی اشک
گونه ام بستر رود
کاشکی همچو حبابی بر آب
در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود
شب تهی از مهتاب
شب تهی از اختر

نوشته شده در جمعه 88/11/9ساعت 8:9 عصر توسط وحید نظرات ( ) | |


کاش بودیم آن زمان کاری کنیم
از تو و طفلان تو یاری کنیم
کاش ما هم کربلایی می شدیم
در رکاب تو فدایی می شدیم
السلام علیک یا ابا عبدالله ...
نوشته شده در شنبه 88/9/28ساعت 1:31 صبح توسط وحید نظرات ( ) | |


عالم همه محو گل  رخسار حسین است ، ذرات جهان درعجب از کار حسین است . دانی که چرا خانه ی حق گشته سیه پوش ، یعنی که خدای تو عزادار حسین آریا موبایل | Ariamobile.Net
نوشته شده در شنبه 88/9/28ساعت 1:9 صبح توسط وحید نظرات ( ) | |


به سراغ من اگر می آیید پشت هیچستانم

پشت هیچستان جاییست

پشت هیچستان رگهای هوا پر قاصدهایی است

که خبر می آرند از گل واشده دور ترین نقطه خاک

روی شن ها هم نقش سم اسب سواران ظریفی است که صبح

به سر تپه معراج شقایق رفتند

پشت هیچستان چتر خواهش باز است

تا نسیم عطشی در بن برگی بدود

زنگ باران به صدا می آید

 آدم اینجا تنهاست

و در این تنهایی سایه نارونی تا ابدیت جاری است...

 

به سراغ من اگر می آیید نرم و آهسته بیایید

مبادا که ترک بردارد چینی نازک تنهایی من........


نوشته شده در جمعه 88/9/27ساعت 11:6 عصر توسط وحید نظرات ( ) | |


   1   2   3   4   5   >>   >

فال عشق

FreeCod Fall Hafez

کد بارش قلب


انواع کد های جدید جاوا تغییر شکل موس