شهریور 1387 - یادداشت های یه آسمونی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یادداشت های یه آسمونی

با تو حکایتی  دگر این دل ما بسر شود

شب سیاه قصه را هوای تو سحر کند

باور ما نمی شود در سر ما نمی رود

از گذر سینه ما یار اگر گذر کند

شکوه بسی شنیده ام از دل درد کشیده ام

کور شوم جز تو اگر زمزمه ای دیگر کنم

چاره ی کار ما تویی یاورویار ما تویی

توبه نمی کند اثر مرگ مگر اثر کند

مجرم ازاده منم تن به جزا داده منم

قاضی درگاه تویی حکم سحر گاه تویی

مقصد و مقصودم تویی عشقم و معبودم تویی

از تو حذر نمی کنم سایه مگر سفر کند


نوشته شده در جمعه 87/6/8ساعت 2:3 صبح توسط وحید نظرات ( ) | |


غروب

وقتی که تنگ غروب بارون به شیشه می زنه

همه غصه های دنیا توی سینه ی منه

توی قطره های بارون می کنه بعض صدام

دیگه غیر از یه دونه پنجره هیچی نمی خوام

پشت این پنجره می شینم واواز می خونم

منتظر واسه رسیدن تو اروم می مونم

زیر بارون انتظارت رنگ تازه ای داره

منم عاشق ترم انگار وقتی بارون می باره

بضی وقتها که میای سر روی شونم می زاری

تموم غصه ها رو از دل من بر می داری

اما این فقط یه خواب خواب پشت پنجره

وقت بیداری بازم غم می شینه تو حنجره


نوشته شده در جمعه 87/6/8ساعت 2:1 صبح توسط وحید نظرات ( ) | |


عاشقت خواهم ماند، بی‌آن‌که بدانی

. دوستت خواهم داشت، بی‌آن‌که بگویم.

 درد دل خواهم گفت، بی هیچ کلامی. گوش خواهم داد، بی هیچ سخنی.

 در آغوشت خواهم گریست، بی‌آن‌که حس کنی.

 در تو ذوب خواهم شد، بی هیچ.بی هیچ حرارتی

 


نوشته شده در جمعه 87/6/8ساعت 1:54 صبح توسط وحید نظرات ( ) | |


باور نمی کنی بارانی که از جمله ی آخرت بر چشمم می نشیند : دیگر تمام شد

دلم که از هوایِ شما دارد پُر می شود آقا، نگاهم را چه کار کنم که هی بهانه تان
را می گیرد. بهانه خودتان، صدای گامهایتان رویِ سنگفرشِ خیابان و صدایِ
آرامی که مدام باید سر بکشی برای واضح شنیدنش. “
در عقوبت این همه روز بی ابر چه میشود کرد که انگار وقتی قرار باشد نقطه در انتهای واژه هایت بگذارند و سطر بعدی را دریغ کنند فقط میشود سکوت کرد و حوالی ستاره باران چند قطره ایی برای محو این دست نوشته ها همین!

حالا از همه آن خواسته فقط آرزویی مانده که خود آرزو به دل شده است و ازدحام هیچ نفره دختری که از اینجا به بعد فقط سکوت میکند و به قول دوست شاعری:
خاک این دختر هنوز باران که ببارد بوی عشق و عود و عسل می دهد!

نوشته شده در چهارشنبه 87/6/6ساعت 2:38 عصر توسط وحید نظرات ( ) | |


سلام / نمی دانم تا به حال شده هوس کنی برای کسی نامه ای بنویسی که نشانی اش را لا به لای روزمرگی ها و تکرار زندگی ماشینی گم کرده ای ؟

نمی دانم تا به حال شده هوس کنی برای کسی نامه ای بنویسی که نمی دانی کیست ؟ یک نامه بی مخاطب

نمی دانم تا به حال شده نامه ای بنویسی برای عزیزی که نشانی اش را چون رازی سر به مهر در تمام لحظه های زندگی از بر داشته ای اما می دانی که او تو را به یاد نمی آورد ؟می نویسی و تا می کنی تا فردایی که هیچ گاه نمی آید پستش کنی و می شوند نامه های پست نشده

حالا اینجا دفتری ست که می توانی همه ی نامه های بی نشانی و بی مخاطب و پست نشده ات را برای دل بی قرار و شبهای تنگی دلت بنویسی

هیچ کس هم نخواند دلت که در هزارتوی واژه های عاشقی آرام می گیرد ...

نوشته شده در چهارشنبه 87/6/6ساعت 2:35 عصر توسط وحید نظرات ( ) | |


 

بگذار باور کنم

من هم می توانم آسمانم را خودم نقاشی کنم !

تو فقط ریسمان دستانم را باز کن

من می دانم و رنگین کمان...

غریبه ای  هست که گاه گاه می آید و رنگین کمانی  می سازد و من  نمی دانم کیست...! هر آنچه هست دل نوشته هاییست که من به سپیدی انها عادت کرده ام ...!

صبح ها صدای تو را

از زمزمه های دعایی که می تواند بدرقه راهم باشد

بیشتر می شنوم

ولبهایم به ذکر تو قانع ترند
کافر نشده ام ... اما نمی دانم !
این قصه را از هر سو که بخو ا نی
پایانش همین است که می دانی !
این همه عابر این همه نگاه

که روز و شب خیره ا ز من می گذرند
بی هیچ حرف و حدیثی
بگذار بگذرند و ساده ام فرض کنند یا بدتر دیوانه ...
خیال می کنند نمی دانم
هر رنگی چه مفهومی میدهد ؟
من تمام رنگها را از برم
حتی رنگ حرفها را خوب به یاد دارم
من خامِ هیچ ترانه ای ؛ هیچ نگاهی و هیچ سایه ای نخواهم شد
شاید از باور تو هم فراتر حرف میزنم مهم نیست

...
می خواهم در را ببندم
حالا که داخل نمی شوی
لا اقل چترم را ببر
کوچه سخت بارانیست
خیس می شوی مسافر ما ههای پاییز

آه پاییز پاییز!

این واژه مشترک را قاب بگیر
فصلهای بعدی شاید کسی نباشد
سراغ گریه ها یمان را بگیرد

...

می خواهم در راببندم
چترم را به یادگار ببر خیس میشوی
کوچه سخت بارانیست !!!


نوشته شده در دوشنبه 87/6/4ساعت 1:7 صبح توسط وحید نظرات ( ) | |


جا مانده در حوالی شعرم صدای تو

چیزی نمانده است بگویم برای تو

                              پایان دفترغزلم مرگ شعر نیست

                              سرشارم از حقیقت بی انتهای تو

تقدیمتان تمامی این شعرهای  سبز

شاعرشدم که واژه بریزم به پای تو

                             روح همیشه بسته من را ورق بزن

                             شاید  دوباره  گل کند ازدستهای تو

این دفتراز خیال تو لبریزشعر شد

با من بمان که باز بگیرد هوای تو


نوشته شده در دوشنبه 87/6/4ساعت 1:5 صبح توسط وحید نظرات ( ) | |


نظر...من نظرمیخوام

نوشته شده در دوشنبه 87/6/4ساعت 1:4 صبح توسط وحید نظرات ( ) | |


  میان گذر پاک زمان

پی رنگی گشتم تا بجویم غم سنگین تو را

کوبه ی رنگ به ادراک فضا چنگی زد

 

و صدایی آمد

در منزلگه خود را

بگشودم بر تنهایی رنگ

 

 من ولی باز نگه کردم در او

تا بیابم رنگ غم در چهره اش

 

او ولی آرام و ناز

خیره شد در چشم پر افسون من

لیک

 

من نیافتم در چهره اش

رنگی ز غم

 

اما او سرشار بود از رنگ بهار

سرشار از سودای عشق

 

رنگی که او دارد کنون

بی رنگی است

 

او گذارد تا ببینی

عشق را

با هر رنگی که مشتاقی

 

سختی را با خاکستری

شادی را با صورتی

پرسش را با رنگ کبود

عشق را با آبی

سوز و ساز معشوق را با رنگ سرخ

عطش دیدن یار را با رنگ بهار

 

انتظار

 با رنگی به اندازه شوق

دوری را با رنگ فغان

مهربانی را با سبز

دوستی ها هم سبز

پاییز را با سبز

زمستان هم سبز و تابستان را سرخ

و بهار پر از هر رنگی

 

در میان این همه رنگ

زمان را یافتم من

 نقره ای

 

و عشق را آبی مثل آسمان ذهن من

مثل آسمان ذهن تو

با همان حجم و فسون

با همان راز و قرار

 

و کنون با رنگ کبود...می پرسم ز تو

 

ای دوست رنگ عشق را؟؟؟؟؟


نوشته شده در جمعه 87/6/1ساعت 7:57 عصر توسط وحید نظرات ( ) | |


و شبی دیگر در هوایی که پر از بی تو بودن است

 

 

                                            و رویایی در هوای تو.

 

و نم نم باران

 

                  

                     که صلابت نگاهت را به خاطر می آورد

 

 

و نسیمی که با الهه سکوت همراه است

 

 

                                  نوای آمدنت را

                  

 

                                          کسی جز من نتوان شنید.

 

 

هر چند صدای قدمهایت کمی دیر و سنگین

 

 

                                               می آید به گوشم

 

ولی هنوز شعر بلند لالاییت را

 

 

                             از یاد نبرده ام

 

 

          و هر شب آن را برای خواب تنهاییم

 

 

                                                  می خوانم......

 

                    

 

 

                          


نوشته شده در جمعه 87/6/1ساعت 7:50 عصر توسط وحید نظرات ( ) | |


<      1   2   3   4      >

فال عشق

FreeCod Fall Hafez

کد بارش قلب


انواع کد های جدید جاوا تغییر شکل موس