شهریور 1387 - یادداشت های یه آسمونی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یادداشت های یه آسمونی

در شبان غم تنهایی خویش
عابد چشم سخنگوی توام
من در این تاریکی
من در این تیره شب جانفرسا
زائر ظلمت گیسوی توام
گیسوان تو پریشانتر از اندیشه ی من
گیسوان تو شب بی پایان
جنگل عطرآلود
شکن گیسوی تو
موج دریای خیال
کاش با زورق اندیشه شبی
از شط گیسوی مواج تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم
کاش بر این شط مواج سیاه
همه ی عمر سفر می کردم
من هنوز از اثر عطر نفسهای تو سرشار سرور
گیسوان تو در اندیشه ی من
گرم رقصی موزون
کاشکی پنجه ی من
در شب گیسوی پر پیچ تو راهی می جست
چشم من چشمه ی زاینده ی اشک
گونه ام بستر رود
کاشکی همچو حبابی بر آب
در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود...

گزیده ای از قصیده آبی خکستری سیاه

نوشته شده در دوشنبه 87/6/11ساعت 6:25 عصر توسط وحید نظرات ( ) | |




واقعا دوستت دارم


گرچه شاید گاهی

چنین به نظر نرسد


گاه شاید به نظررسد

که عاشق تو نیستم

گاه شاید به نظر رسد

که حتی دوستت هم ندارم

ولی درست در همین زمان هااست

که باید بیش از همیشه

مرا درک کنی

چون در همین زمان هاست

که بیش از همیشه عاشق تو هستم

ولی احساساتم جریحه دار شده است

با این که نمی خواهم

می بینم که نسبت به تو

سرد و بی تفاوتم

درست در همین زمان هاست که می بینم

بیان احساساتم برایم خیلی دشوار می شود

اغلب کرده تو ؛که احساسات مرا جریحه دار کرده است

بسیار کوچک است

ولی آن گاه که کسی را دوست داری

آن سان که من تو را دوست داری

هرکاهی ؛کوهی می شود

و پیش از هر چیزی این به ذهنم می رسد

که دوستم نداری

خواهش می کنم با من صبور باش

می خواهم با احساساتم

صادق تر باشم

و می کوشم که این چنین حساس نباشم

ولی با این همه

فکر می کنم که باید کاملا اطمینان داشته باشی

که همیشه

از همه راههای ممکن

عاشق تو هستم
نوشته شده در دوشنبه 87/6/11ساعت 6:24 عصر توسط وحید نظرات ( ) | |


تو از دردی که افتادست بر جانم چه می دانی؟
دلم تنها تو را دارد ولی با او نمی مانی
تمام سعی تو کتمان عشقت بود در حالی
که از چشمان مستت خوانده بودم راز پنهانی
فقط یک لحظه آری با نگاهی اتفاق افتاد
چرا عاقل کند کاری که بازآرد پشیمانی؟
نوشته شده در دوشنبه 87/6/11ساعت 6:22 عصر توسط وحید نظرات ( ) | |


ز دو دیده خون فشانم، ز غمت شب جدایی
چه کنم؟ که هست اینها گل خیرآشنایی

همه شب نهاده‌ام سر، چوسگان، بر آستانت
که رقیب در نیاید به بهانه‌ی گدایی

مژه‌ها و چشم یارم به نظرچنان نماید
که میان سنبلستان چرد آهوی ختایی

در گلستان چشمم ز چه روهمیشه باز است؟
به امید آنکه شاید تو به چشم من درآیی

سر برگ گل ندارم، به چه رو روم به گلشن؟
که شنیده‌ام ز گلها همه بوی بی‌وفایی

به کدام مذهب این به کدام ملت است این؟
که کشند عاشقی را، که توعاشقم چرایی؟

به طواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادند
که برون در چه کردی؟ که درون خانه آیی؟

به قمار خانه رفتم، همه پاکباز دیدم
چو به صومعه رسیدم همه زاهدریایی

در دیر می‌زدم من، که یکی زدر در آمد
که : درآ، درآ، عراقی، که توهم از آن مایی


نوشته شده در دوشنبه 87/6/11ساعت 6:21 عصر توسط وحید نظرات ( ) | |


تو را نگاه می کنم
خورشید چند برابر می شود و روز را روشن می کند!
بیدار شو
با قلب و سر رنگین خود
بد شگونی شب را بگیر

تو را نگاه می کنم و همه چیز عریان می شود
زورق ها در آب های کم عمقند...
خلاصه کنم:دریا بی عشق سرد است!

جهان این گونه آغاز می شود:
موج ها گهواره ی آسمان را می جنبانند
(تو در میان ملافه ها جا به جا می شوی
وخواب را فرا می خوانی)

بیدار شو تا از پی ات روان شوم
تنم بی تاب تعقیب توست!
می خواهم عمرم را با عشق تو سر کنم
از دروازه ی سپیده تا دریچه ی شب

می خواهم با بیداریِ تو رویا ببینم!


نوشته شده در دوشنبه 87/6/11ساعت 6:20 عصر توسط وحید نظرات ( ) | |


هر گاه مؤمن را ساکت دیدید، بدو نزدیک شوید که القای حکمت می کند . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
نوشته شده در جمعه 87/6/8ساعت 10:57 صبح توسط وحید نظرات ( ) | |


مردم سه گونه اند : دانشمند و دانشجو و بی سر و پایان بیهوده . [امام صادق علیه السلام]
نوشته شده در جمعه 87/6/8ساعت 10:53 صبح توسط وحید نظرات ( ) | |


مردم سه گونه اند : دانشمند و دانشجو و بی سر و پایان بیهوده . [امام صادق علیه السلام]
نوشته شده در جمعه 87/6/8ساعت 10:53 صبح توسط وحید نظرات ( ) | |


نظر...من نظرمیخوام
نوشته شده در جمعه 87/6/8ساعت 2:44 صبح توسط وحید نظرات ( ) | |


وقتی لحظه ی مرگم فرا خواهد رسید

وقتی که دگر دست از این دنیا خواهم کشید

وقتی که دگر روی ماهت را نخواهم دید

وقتی که دگر دیده از جهان فرو خواهم بست

تو مرا غسل و کفن کن... تو مرا آرام در خاک کن

تو برایم بی صدا اشک بریز

هنگام آمدن بر سر مزار من برایم شاخه گل عشق را بیاور

 

هنگام رفتن ببوس بالین خاک را

روی قبرم بنویسید:

کبوتر شد و رفت

زیر باران غزلی خواند دلش تر شد و رفت

چه تفاوت است که چه خورده است غم دل یا سم

آنقدر غرق جنون شد و رفت

روز میلاد همان روز که عاشق شده بود

مرگ با لحظه ی میلاد برابر شد و رفت

او کسی بود که از غرق شدن می ترسید عاقبت روی تن ابر شناور شد و رفت

هر غروب از دل خورشید گذر خواهد کرد

دختری که ساده یک روز کبوتر شد و رفت...


نوشته شده در جمعه 87/6/8ساعت 2:4 صبح توسط وحید نظرات ( ) | |


<      1   2   3   4      >

فال عشق

FreeCod Fall Hafez

کد بارش قلب


انواع کد های جدید جاوا تغییر شکل موس