زمستان 1387 - یادداشت های یه آسمونی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یادداشت های یه آسمونی

مسأله حجاب در سه جای قرآن مطرح شده است. یکی در سوره احزاب آیه 32 و 33 که البته صریح در حجاب به معنای مرسوم نیست، و فرمانی کلی در باره رعایت عفت به زنان پیغمبر می دهد.
دوم سوره احزاب آیه 59 است که سخن از پوشش سر و گردن دارد.
سوم در سوره مبارکه نور آیه 31 که به رعایت حجاب، محدوده حجاب و کسانی که رعایت حجاب در پیش آنها لازم نیست اشاره کرده است.

نوشته شده در سه شنبه 87/12/13ساعت 2:38 صبح توسط وحید نظرات ( ) | |


 

واژه مرگ در فارسی به معنای مردن، جان سپردن، بی جان شدن، از دست دادنِ نیروی حیوانی و حرارت غریزی، فنای حیات، نیست شدن زندگانی، از گیتی رفتن، و درگذشت است. از این واژه در عربی به موت، ممات، فوت، اجل و ... نام می‌برند.

واژه‌‌ قبر به معنای گور و معرّب آن، جایی است که مرده‌ی‌ آدمی را در آن می‌گذارند. نام‌های دیگر آن، تربت، خاک، نهفت، جدث، حفیر، رمس، ریم، مرقد، مرمس، مضجع، مدفن، روضه، ضریح و ... است.

 

مرگ در فرهنگ قرآن

در فرهنگ قرآن مرگ به معنای "وفات" است، نه "فوت"؛ زیرا فوت به معنای زوال و نابودی است، ولی وفات به معنای اخذ تامّ و در اختیار گرفتن تمام و کمال یک حقیقت و انتقال آن به سرای دیگر است. این کار توسّط فرشتگان مأمور وفات صورت می‌گیرد: "قل یتوفّـکم ملک الموت الّذی وُکّل بکم ثمّ إلی ربّکم تُرجعون"(1)؛ کافران می‌گفتند: آیا وقتی مردیم و در روی زمین پراکنده و گم شدیم آیا دوباره زنده می‌شویم. پیامبر در جواب آنان بگو: فرشته مرگ که بر این کارتان گمارده شده همه‌ وجود شما را می‌گیرد و چیزی از حقیقت شما روی زمین پراکنده و گم نخواهد شد؛ یعنی که بر این کارتان گمارده شده همه‌‌ وجود شما را می‌گیرد و چیزی از حقیقت شما روی زمین پراکنده و گم نخواهد شد؛ یعنی اولا، مرگ به معنای فنا و نابودی نیست و شما نابود نخواهید شد و ثانیاً، چون تمام حقیقت شما با مردن نزد فرشته مأمور الهی محفوظ است رجوع شما با ارجاع مأمور خدا به سوی پروردگارتان خواهد بود: "ثمّ إلی ربّکم ترجعون"؛ و به جانب او برخواهید گشت. پس مرگ وفات است، نه فوت و انسان، "متوفّی" است، نه "ضالّ" و مرگ توفّی است، نه ضلالت و گم شدن در زمین.

خداوند ارواح را به هنگام مرگ قبض می‌کند و ارواحی را که نمرده‌اند نیز به هنگام خواب می‌گیرد. سپس ارواح کسانی را که فرمان مرگشان را صادر کرده نگه می‌دارد و ارواح دیگری را که باید زنده بمانند بازمی‌گرداند، تا سرآمد معیّنی. در این امر نشانه‌های روشنی است برای کسانی که اهل اندیشه‌اند.

بنابراین، انسان با انتقال به سرای دیگر سفر جدیدی را آغاز می‌کند و به مقصد نهایی خود می‌رسد: "إلی ربّک یومئذ المساق"(2)؛ هنگام مرگ به سوی پروردگارت رفتن خواهد بود. "النّاس نیام إذا ماتوا انتبهوا"(3)؛ مردم خفته‌اند وقتی مردند بیدار می‌شوند.

حق تعالی گاهی توفّی و اخذ تام و تمام را به خود نسبت داده می‌فرماید: "الله یتوفّی الأنفسَ حین موتها و الّتی لم تمت فی مَنامها فیمسک الّتی قضی علیها الموت و یرسل الأخری إلی أجل مسمّی إنّ فی ذلک لایاتٍ لقوم یتفکّروُن"(4)؛ خداوند ارواح را به هنگام مرگ قبض می‌کند و ارواحی را که نمرده‌اند نیز به هنگام خواب می‌گیرد. سپس ارواح کسانی را که فرمان مرگشان را صادر کرده نگه می‌دارد و ارواح دیگری را که باید زنده بمانند بازمی‌گرداند، تا سرآمد معیّنی. در این امر نشانه‌های روشنی است برای کسانی که اهل اندیشه‌اند.

بنابراین، مرگ مانند پوسیدن میوه درخت و پراکنده شدن آن در زمین نیست، بلکه عمر بسان میوه شیرین و پرآبی است که پس از رسیدن، باغبان با کمال دقّت آن را می‌چیند و برای هدفی برتر آماده می‌سازد.

مردن بسان پرواز مرغی از قفس و پر کشیدن به جهانی برتر است، نه به منزله نابود شدن مرغ او و از قفس بیرون انداختن او توسط انسان.

 

پی‌نوشت‌ها:

1- سوره سجده، آیه 11.

2- سوره‌ قیامت، آیه‌‌ 30.

3- بحارالانوار، ج 50، ص 134.

4- سوره‌ زمر، آیه‌‌


نوشته شده در سه شنبه 87/12/13ساعت 2:32 صبح توسط وحید نظرات ( ) | |


عشق هدیه ایی نمی دهد مگر از گوهر ذات خویش و هدیه ایی نمی پذیرد مگر از گوهر ذات خویش،عشق نه مالک است و نه مملوک زیرا عشق برای عشق کافی است ، عشق را هیچ آرزو نیست مگر آنکه به ذات خویش در رسد.
نوشته شده در دوشنبه 87/12/12ساعت 1:4 صبح توسط وحید نظرات ( ) | |


یکی از بزرگان عرب که مشهور به زشتی بود،زنی صاحب جمال و حمیده خصال داشت. روزی زن به او گفت : قسم به خدا که ما هر دو اهل بهشت هستیم.
 

شوهر با تعجب پرسید از کجا می دانی؟

 

زن گفت:شوهری در عالم از تو زشت تر و بدخو تر نیست و من بر مصائب تو صبر می کنم و صابران اهل بهشت می باشند.

 

مرد پرسید:خب من چطور اهل بهشت می باشم ؟

 

زن گفت:زنی در عالم از من خوشگل تر و بهتر نیست و تو براین نعمت دائما شکر می کنی. شاکران نیز اهل بهشت هستند.


نوشته شده در دوشنبه 87/12/12ساعت 1:0 صبح توسط وحید نظرات ( ) | |


در کتاب وقایع الایام خیابانی (صیام) آمده: که مردی در بنی اسرائیل غرق در معصیت بود، اتفاقا در یکی از مسافرتهایش به کنار چاهی رسید، سگی را دیدکه از تشنگی نزدیک به هلاکت است. مرد گنهکار بر آن حیوان رقت برد و عمامه ای که بر سرش بودبرداشت و به کفش خود بست و مقداری آب از چاه کشید و سگ را از تشنگی نجات داد،در چنین حالی خدا به پیغمبر آن زمان وحی فرمود که من آن گنهکار را بخشیدم فقط برای شفقت او بر آفریده ای از آفریده های من،آن مرد وقتی که این لطف خداوندی را درباره خودش شنید توبه کرد و از خوبان شد

نوشته شده در دوشنبه 87/12/12ساعت 12:58 صبح توسط وحید نظرات ( ) | |


 خداوند بی نهایت است و لامکان و لازمان ،اما به قدر فهم تو کوچک می شود و به قدر نیاز تو فرود می آید ، به قدر آرزوی تو گسترده می شود و به قدر ایمان تو کارگشا می شود. یتیمان را پدر می شودومادر،ناامیدان را امید می شود، گمگشتگان را راه می شود، بازماندگان در راه را نور می شود،محتاجان به عشق را عشق می شود.خداوند همه چیز می شود و همه کس را به شرط اعتقاد،به شرط پاکی دل،به شرط طهارت روح و به شرط پرهیز از معامله با ابلیس. مگر از زندگی چه می خواهید که در خدا یافت نمی شود؟
 

 


نوشته شده در دوشنبه 87/12/12ساعت 12:55 صبح توسط وحید نظرات ( ) | |


عابدی پیر از قبرستانی می گذشت دید مردی بر سر قبری نشسته و گریه می کند. جسد مردی در قبر پیدا بود و بوی بدی از آن می آمد.
 

عابد از مرد جوان پرسید:ای برادر چرا سرقبر باز است؟ مرد گفت : ای عابد ما دو نفر با هم از دوران بچگی دشمنی داشتیم و آتش کینه هر روز میان ما شعله می کشید و جای آشتی باقی نمی گذاشت.کسانی که ما را می شناختند از دشمنی و عداوت ما خبر داشته و می گفتند:این دو مرد به اندازه ای از یکدیگر بیزار هستند که حتی حاضر نیستند در زیر یک آسمان با هم زندگی کنند.

 

دست تقدیر روزگار سرانجام گریبان او را گرفت و زندگی او را به پایان برد.

 

مرگ،خط پایانی است که شاید بتواند رشته های دشمنی را قطع نماید،اما من از مردن او خشنود و شادمان شدم. چند روزی گذشت اما مرگ او حتی پس از چند روز هم نتوانست آتش کینه و دشمنی آن مرد را در دل من سر کند پس تصمیم گرفتم که بیایم به قبرستان و قبرش را بشکافم و جنازه اش را بیرون آورم تا طعمه سگها شود.آمدم بر سر گور دشمن خویش و با چنگ و ناخن خاک از روی قبر برداشتم. بعد نگاه به داخل گودال انداختم . بر خود لرزیدم و گامی به عقب برداشتم.

 

منظره ای بسیار وحشتناک و رقت انگیز دیدم.ازآن هیکل با آن عظمت جز جسدی بی اراده به چشم نمی آمد.بازوهای توانمندی که شیرکش بود طعمه کرمها و تاراج موریانه ها گشته بود.

 

پس فهمیدم که مرگ سرنوشتی است بدون گریز و دوست و دشمن نمی شناسد پس هم برای خودم وهم بیشتر برای دشمنی  که تن به گور سپرده بود دل سوخته  شدم و از خود پرسیدم : چه ارزشی داشت آن همه عداوت ؟ این بود حکایت من و این دشمن در گور خفته،ای عابد.

 

پیرمرد عابد چون حکایت شنید دست به دعا کرد و از خدا خواست که از گناهان این مرد بگذرد.

 

مرد جای خشتی که از گور دشمن خود برگرفته بود سنگی زیبا و گرانبها گذاشت و برآن سنگ چنین نوشت:

 

هیج گاه بر مرگ دشمن خویش شاد مباش


نوشته شده در دوشنبه 87/12/12ساعت 12:51 صبح توسط وحید نظرات ( ) | |


می خواهم برایت بغضم را بشکنم، می خواهم دل بی غشم را برایت نمودار کنم،می خواهم عشقت را فریاد کنم.
  می گویم برای از دلتنگی هایم،می گویم برایت از آمالم،همچنین خواهم گفت:از تاراج زمان.   ژتو بلندی ، تو جلالی ، توسپیداری، دوستت دارم زیرا می دانم دوستم هستی، تو تنها سپیداری هستی که شقایق به آن رشک می ورزد، تو تنها درختی هستی که آفتاب از بلندای آن در عجب است،تو تنها مونسی هستی که سنگ صبوران از آن مبهوتند.   ای معبود خیالم،ای ناجی بر هوت سینه ام، ای افسانه عظیم جبروت، دوستت دارم، از اعماق قلب یک انسان عاشق برایت یاس می فرستم، تو تک سپیداری هستی که شاخه هایش مامن هزاران بلبل و قناری است، تو خود دنیای به یغما رفته ای هستی ، می دانم ، آری خود می دانم تو عزیزی، چه بگویم تبسم افروخته است،چه بگویم ای ترکش بغض تاریخ. شنیدم یا کریمی می گفت:یک پایه عالم سپیدار بود،پایه بعدی خود خورشید است، پایه سوم ماه پس از خورشید است.   آه ای سرسبز زمان،آه ای منجی شقایق، دوستت دارم و در اوج یک انسان عاشق فریاد می زنم شقایق به فدایت سپیدار قشنگ.  

بدان!عشق من با تو همیشه همراه است، عشق من در دل تو افتد یا نه؟چه بدانم که تو هم بر دل من محتاجی ؟

 

اما خوب است عشق من عشق خداست، عشق من خود آن سیب سپهری است،عشق من خود آن پنجره فرخزاد.

 

گویند تا شقایق هست زندگی باید کرد،اما خود شقایق بر من نجوا کرد تا تو هستی زندگی باید کرد.


نوشته شده در دوشنبه 87/12/12ساعت 12:47 صبح توسط وحید نظرات ( ) | |


بر شاخه خویش هم کرانم

 

آواره ترین مردمانم

 

عمری است که چون صدای زنجیر

 

در کوچه بی کسی روانم

 

تا صبح ستاره می شمارم

 

تا صبح ستاره می فشانم

 

غم با همه هست و باز تنهاست

 

من نیز چنینم و چنانم

 

یک شاخه بی پرنده،یعنی

 

گلدسته خالی از اذانم

 

کس حرف محبتی ندارد

 

یا من نشنیده ام. ندانم

 

دیشب دل صد ستاره سوخت

 

حرفی که نبود بر زبانم

 

گفتند که ای فلان ! تو هیچی

 

گفتم که حقیر نصف آنم

 

یک سنگ زدید و من شکستم

 

دیگر مکنید امتحانم


نوشته شده در دوشنبه 87/12/12ساعت 12:43 صبح توسط وحید نظرات ( ) | |


خدایا! من در هراس دم می زنم و در بی قراری زندگی می کنم به کرم خودت هراسم را به امید و بی قراری ام را به آرامش پیوند بزن.

  
نوشته شده در دوشنبه 87/12/12ساعت 12:42 صبح توسط وحید نظرات ( ) | |


<      1   2   3      

فال عشق

FreeCod Fall Hafez

کد بارش قلب


انواع کد های جدید جاوا تغییر شکل موس