آدمک - یادداشت های یه آسمونی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یادداشت های یه آسمونی

آدمک تنها ، بر سر مزرعه ای بنشسته
مزرعه خالی است از سبزی و آب
آدمک بی کار است
می نشینم پیشش

آدمک می پرسد
"تو مگر می دانی چه شده که چنین گشته ده کوچک ما"

من به او می گویم

آدمک برق صداقت دیگر در چشمان کسی پیدا نیست
تو اگر دیدی ، شک کن
شاید آن تابش خورشید بود

آدمک مردم آبادی ما نان ندارند که در آب روان خیس کنند و درخت گردو خشکیده
نان و گردو و پنیر قیمت جان من و ما شده است

آدمک مزرعه ات را بنگر
هیچ چیز در آن نیست
همه را دزدیدند
مردم ما همه می دزدند از یکدیگر
گاه یک دانه نان
گاه یک دانه قلب
گاه جان از هم می گیرند به زور

آدمک در خوابی
چشم بگشا و ببین
که اگر شانس شود یار تو در این دنیا
تو شوی خان ، شاید خانزاده
و دگر هیچ کسی به دو دستان دراز تو نخواهد خندید
و اگر نه تو فقط آدمک جالیزی
و دگر حتی آن بچه کلاغ از نگاه تو نخواهد ترسید
و نشیند بر دستان درازت و سرت را کند او تکه و پاره بد بخت

آدمک اینجا مردم گوشهاشان کر گشته و دو چشماشان کور
هیچ کس نشنود اندوه کسی را دیگر

آدمک ، مردم آبادی ما
اگر از جنس بزرگان گردند ، نانشان در روغن خواهد بود
و اگر نه شاید همه مجبور شوند که تو را بیرون انداخته
و خودشان آدمکی بر سر جالیز شوند
و هر از چند دو دستاشان را رو به بالا ببرند
تا که شاید دو کلاغی بپرند

آدمک اینجا هیچ ، بر سر جای خودش نیست دگر
شب همه بیدارند و همه غم دارند
و اگر خواب به چشم آنها باز آید ، خوابشان کابوس است

آدمک نیم نگاهی به نگاهم انداخت
لیک لبخند زدم

آدمک گفت برو
و پس از رفتن من ، آن کلاغ کوچک هر دو چشمش را کند
نوشته شده در دوشنبه 87/11/28ساعت 8:12 عصر توسط وحید نظرات ( ) | |


فال عشق

FreeCod Fall Hafez

کد بارش قلب


انواع کد های جدید جاوا تغییر شکل موس